Quantcast
Channel: صفحه ۸ - روزنامه جهان صنعت
Viewing all articles
Browse latest Browse all 1554

8

$
0
0
حالا که رفته‌ای…
من گم شده‌ام. من، دختر به این گندگی گم شده‌ام و عین خیالم هم نیست. اینجا کجاست؟ تا به حال نیامده‌ام. حالا دارم با کتانی‌های قرمزم، این گوشه جدید شهر را کشف می‌کنم. این کتانی‌ها را دوست دارم. کتانی‌های خیس، روی آسفالت خیابان . . . وای عجب عکسی بشود آقای عکاس! یه عکس از من می‌گیری؟ چیک! این صدای شاتر دوربینت بود. صدای خوب شاتر. راستی هیچ وقت ازت نپرسیدم دوربین را بیشتر دوست داری یا من را؟ دوربینت همیشه همراهت بود. اما من همیشه نبودم. وای دیدی؟! آخرش هم یادم رفت ازت بپرسم چرا عکاس شدی؟ چرا شاعر نشدی مثلا؟ آقا شما شعر هم می‌گید؟ لعنت به چشم‌های سبز و دماغ عملی و لب‌های گوشتی. لعنت به عشوه. لعنت به آتلیه.
همان روزی که یک گله دختر مارک‌دار، همه عین هم، از در آتلیه آمدند تو و دسته گلشان از در رد نمی‌شد، باید می‌فهمیدم یک روز گم می‌شوم. آقای نجفی می‌گفت تو دختر باهوشی هستی، ماشالا! به بابا هم می‌گفت. آقای نجفی خودش واقعا تیزهوش بود. اما نمی‌دانم چطور نفهمید که من اینقدر کند ذهنم. شاید هم تازگی کند ذهن شده‌ام. شنیده‌ام معتادها وقتی دوز مصرفشان بالا می‌رود، مواد روی مغزشان اثر می‌کند و کند می‌شوند. احتمالا من هم از وقتی به تو معتاد شدم کند شدم! «به تو معتاد شدم» . . . چه کلیشه زشتی. چقدر توخالی است این جمله. از «دوستت دارم» هم بدتر است. چقدر جای دست رویش مانده. روی لنز دوربین‌ات هم. بده تمیزش کنم. آخ حواسم نبود دوست نداری کسی به «دودو» دست بزند. پسرک لکنت داشت: آقا میشه با دو . . . دو . . . دوربینت یه عکس از ما بگیری؟! از آن به بعد اسم این سیاه ِ زشت ِ وحشتناک شد دودو. یک حس غریبی بهش داشتم. هنوز هم دارم. اصولا من آدم ِ حس‌های غریبم. حس‌های ناشناخته. حسم به تو را هم هنوز درست و حسابی نمی‌دانم. نمی‌دانم کجای شهرم؟! مسخره نیست؟ من در شهر دوست داشتنی‌ام گم شده‌ام. در زادگاهم. ‌ای وای! حالا که فکر می‌کنم می‌بینم حتی حسم به این شهر را هم نمی‌شناسم. چقدر عجیبم من! تو چطور یک سال و پنج ماه و 14 روز با من سر کردی؟ چقدر هوا سرد است. کتانی‌هایم دیگر واقعا خیس شده‌اند. جوراب‌هایم عجب افتضاحی بشود. واقعا من کجام؟ فکر کنم فراموشی هم گرفته‌ام. چون هر چه فکر می‌کنم یادم نمی‌آید چرا گم شده‌ام؟ تنها چیزی که یادم می‌آید تویی که. . . که توی تو هم باز گم می‌شوم. تو خودت یک شهری. یعنی درونت چهارراه داری و اتوبان و کوچه فرعی و پلیس حتی! من بدون گواهینامه نشستم پشت فرمان و راندم. چه تند هم راندم. اصلا فکر نکردم که تو ممکن است از آن شهرهایی باشی که همه‌اش بن بست داری و کوچه فرعی. بهت نمی‌آمد. من خودم از آن شهرهایی هستم که خیابان‌های گشاد و پهن دارند با چند تا بلوار و یک میدان اصلی. صاف و سرراست. عین کف دست. بده فالت بگیرم پسرم . . . اوووه چه خبره؟! یه سر داری و هزار سودا. چقدر خندیدیم بهش. اما هزار سودا را راست گفته بود. سوداهای تو اسم هم داشتند: مژگان، سپیده، سوسن، نگار. . . .
همین نگار بود که ازت پرسید: آقا شما شعر هم می‌گید؟ بهتون میاد شاعر باشید! آن شب باران تند می‌بارید. عجله داشت انگار. من همین کتانی‌ها را پوشیده بودم، با یک ژاکت قرمز. از در آتلیه دویدم بیرون. دختری با کتانی‌های خیس. می‌بینی؟ زندگی‌ام پر شده از کلیشه. بهتر است بگویم دختری با ژاکت قرمز! این طوری کمتر کلیشه است. کمتر تهوع می‌آورد. دویدم. تند. تیز. صورتم گر گرفته بود. خنکی باران هم آرامم نمی کرد. چشمانت عجب برقی می‌زدند. چشمانش سبزتر از همیشه بودند. مثل گربه. آقای عکاس یه عکس از ما می‌گیرید؟ می‌خواییم بشیم گل سر سبد عکساتون. . . آقای عکاس! بدید این خانوم کوچولو ازمون عکس بگیره، خودتون هم تو عکس باشید. . . چیک چیک! آن شب اولین شبی بود که دودو را دادی دستم. دستم می‌لرزید. بدم نمی‌آمد دودو را بزنم زمین و در بروم. مثل این بچه‌های تخس! آخ چه کیفی می‌داد. کاش یک ذره جرات داشتم. اما چشم‌هایت خیلی برق می‌زدند. ترسیدم. عکس را گرفتم. تار شد. دوباره، یک دو سه. . . چیک! تار نشد. چشم‌های تو بسته بودند. توی دلم عروسی بود. آن چشم‌های این همه براق نباید ثبت می‌شدند. نباید.
رسیده‌ام به یک چهارراه. کدام طرف بروم؟ هیچ جا آشنا نیست برایم. گم شده‌ام؟ من یک بار دیگر هم گم شده بودم. بچه بودم. بچه‌تر از حالا. بیست ساله‌ها بچه‌اند؟ نمی‌دانم. اما هفت ساله‌ها حتما بچه‌اند. من گم شدم. بازار تهران، شلوغ، پر از صدا، پر از بو، پر از آدم. هفت سالگی سن حیرت است حتما. آخر من آن روز خیلی حیرت‌زده شده بودم. انگار که یک دنیای دیگر را کشف کرده باشم. مامان گفته بود دستمو ول نکنی‌ها. مثل همه مامان‌های دیگر. من هم گفته بودم چشم اما تا چشمم افتاد بهش نفهمیدم چی شد. فقط حس کردم باید بروم دنبالش. نمی‌خواستم بگیرمش. مبهوت بال‌های سفیدش شده بودم. اصلا نمی‌فهمم پروانه وسط آن همه آدم چه می‌کرد؟ دویدم دنبالش. از لای آدم‌ها، بوها، صحنه‌ها، رد می‌شدم. نباید گمش کنم. از بازار زدم بیرون. می‌دویدم. من انگار همه زندگی‌ام دویده‌ام. آخ چقدر خسته‌ام. اما بدوم بهتر است. این خیابان ِ زشت ِبی‌درخت ِپر از خانه را بدوم بهتر است. آن روز که دویدم به یک عالمه گل رسیدم و چمن و سرسبزی. الان بدوم به چی می‌رسم؟ اصلا پروانه من کو تا دنبالش کنم؟ مامان چقدر دعوایم کرد: دخترک سر به هوای . . . یادم نیست چی . . . سر به هوای ِ چی؟ تو گفته بودی دخترک سر به هوای رویایی. عین کتاب قصه‌های بچه‌ها می‌مانی تو. راست گفته بودی البته. آن روز که عاشقم شدی، من داشتم با پاهایم روی آسفالت خیابان اسمم را می‌نوشتم و شعر می‌خواندم. منتظر بابا و آقای نجفی بودم که از آن گالری کوفتی بیایند بیرون. تو خلوتم را به هم زده بودی: تشریف نمیارین بالا از نمایشگاه دیدن کنید؟ من شانه بالا انداخته بودم که: دیدن نداره که. چار تا عکس از کوه و دشت گرفته!!بعد برای اینکه خودی نشان داده باشم، گفته بودم: من ترجیح می‌دم به جای غرق شدن تو عکس‌ها، تو خود طبیعت باشم. و تو لابد ذوق کرده بودی که وای عجب دختر حاضر جواب بانمکی! بعد هم غافلگیرم کرده بودی: عکاس اون عکسا منم. هرچند الان فکر می‌کنم بهتره همه شون رو پاره کنم بریزم دور. این‌ها را با خنده گفته بودی و من هم لابد هی سرخ و سفید شده بودم. یادم هست هی می‌خواستم درستش کنم که نمی‌شد. من همیشه گند می‌زنم، تخصصم همین است. گند می‌زنم و خودم به خودم می‌خندم. مثل الان که گند زده‌ام و شادم. راه را گم کرده‌ام و ساعت شش عصر است. تا یک ساعت دیگر من باید خانه باشم تا برادرزاده آقای نجفی با خانواده‌اش هی وراندازم کنند و من هی به فرش دستباف زیر پایمان خیره شوم و حس کنم چشمانم چپ شده. بعد هی حس «کفش بودن» بهم دست بدهد. یا مثلا حس لباسی که پشت ویترین مغازه خاک می‌خورد و هیچ کس هم نیست بیاید برش دارد و ببرد. فکر کنم من در زندگی قبلی‌ام یک همچین چیزی بوده‌ام. یک چیز خاک گرفته فراموش شده. یا مثلا چیزی که یک بار خریده شده و بعد پس آورده شده. آره این بیشتر به من می‌خورد. من چندبار خریده شده‌ام و پس آورده شده‌ام. خریدار از جنسش راضی نبوده. باید یک تکه کاغذ بچسبانم روی پیشانی‌ام: جنس فروخته شده تعویض یا پس گرفته نمی‌شود، حتی شما دوست عزیز، حتی تو آقای عکاس عزیز. نمی‌توانی من را با یک چشم سبزش عوض کنی، یا با یکی که مارک بهتری دارد. یا با آن یکی که عشوه شتری می‌آید. یا آن که هی می‌گوید آقا به شما میاد شاعر باشید. من شاید خانم کوچولو باشم، شاید قرمز را دوست داشته باشم، اما انصاف نیست که . . . نه اصلا انصاف هست. اصلا ولش کن. ترجیح می‌دهم به چیزهای دوست داشتنی‌تر و کیف‌آور‌تر فکر کنم. اینجا انگار برایم آشناست. چرا نمی‌روم از یکی بپرسم اینجا کجاست؟ آقا شما پروانه منو ندیدید؟ این جا خانه مریم است. حاضرم قسم بخورم، مریم و مژده. دوست‌های عزیز من. ما داشتیم قایم موشک بازی می‌کردیم توی باغ بابابزرگ. مهسا هم بود. مهسای نکبت عوضی! اِ فحش نده بی‌ادب. خب مهسای خر. اصلا مهسای هیچی. داشتیم بازی می‌کردیم. من چشم گذاشتم: ده بیست سی چهل . . . بیام؟
رفتم. پشت درخت‌ها نبودند. پشت شمشادها هم. زیر میز و صندلی‌های پلاستیکی، توی خانه کوچک وسط باغ هم . . . نه نبودند. هیچ‌کس نبود. من تنها مانده بودم. رفتم طرف در. باز بود. مهسا و مریم و مژده آن طرف خیابان بودند. جرزنی کرده بودند. قرار نبود از باغ برویم بیرون. مهسا تا من را دید دست تکان داد و زبان درازی کرد: ما داریم می‌ریم خونه مریم اینا. بای بای!رفتند. واقعا رفتند. من جا مانده بودم. من کنار گذاشته شده بودم. اصلا تو می‌فهمی جا ماندن چقدر درد دارد آقای عکاس؟! نمی‌فهمی دیگر. چون هیچ وقت جا نمانده‌ای. همیشه دورت پر از آدم بوده. آقای معروف! آقای هنرمند! آقای . . . محترم! عجب گریه‌ای کردم. گریه که نه، عر زدم. در عالم 5-6 سالگی فکر می‌کردم هرچه بلندتر گریه کنم اوضاع بهتر می‌شود، نشد. من تنها ماندم. اصلا چه معنی داره یه دختر تنها تا این وقت شب توی خیابان‌ها پلاس باشد؟اگر دیر برسم خانه مامان حتما این جمله را عینا تحویلم می‌دهد! نمی‌داند که من گم شده بودم، که این شهر کثیف زشت دوست داشتنی مرا بلعیده بود. نمی‌داند که بن‌بست‌ها دورم را گرفته بودند. بن‌بست دو سویه! یعنی گیر کنی بین دو تا نرفتن. دو تا راه بیهوده. چقدر قشنگ حرف‌های تو را بلغور می‌کنم. خودمانیم عجب گوسفندی‌ام من. حرف‌هایت قشنگ بود اما فقط حرف‌هایت! حتی الان هم که من را جا گذاشته‌ای، حرف‌هایت به نظرم به همان خوبی‌اند. به همان شفافی، مثل همین قطره‌های باران که تا وقتی به زمین نرسیده‌اند شفافند، پاک‌اند اما همین که می‌رسند به روسری قرمز خال خالی من یا به این کوله پشتی سیاه یا به این آسفالت خاکستری، قرمز و سیاه و خاکستری می‌شوند. عجب پارک قشنگی! اصلا آشنا نیست اما دیگر اهمیتی ندارد. پارک‌ها به من حس خوبی می‌دهند، چقدر خلوت است. خودم هستم و تاب‌ها و سرسره‌ها. الاکلنگ هم هست. جمعمان جمع است. دیگر به کسی نیازی نداریم. باران هم که می‌بارد. جای دودو خالی که از من عکس بگیرد در حالی که روی تاب نشسته ام و پاهایم روی هواست و پشت سرم یک آسمان ابر سیاه است و درخت‌های خشک بی‌لباس. جای دودو و همه آدم‌های خوب زندگی‌ام خالی است. هرچند آدم‌ها از من می‌گذرند. من جا می‌مانم و مثل یک مادر برایشان دست تکان می‌دهم.
برایت گفتم پروانه سفید بود؟ پروانه هم مرا جا گذاشت حتی. به نظرت زمستان‌ها پروانه‌ها کجایند؟ یعنی فقط بهار بیرون می‌آیند؟ نه نه! من یکی شان را دارم می‌بینم. باور کن. با همین چشم‌های درشتم که سبز نیستند. دارم می‌بینمش. باید از خیر این تاب بگذرم و بروم دنبالش. آهای کجا می‌روی؟ باز هم باید دوید. عجب خیابان آشنایی است اینجا. ما، من و تو، آن زمانی که هنوز «ما» بودیم، این خیابان را هزار بار فتح کرده بودیم. چقدر دویده‌ایم اینجا. چقدر دست‌هایمان همدیگر را کشف کرده‌اند در این خیابان خلوت پر از سکوت.

پروانه می‌چرخد دور سرم. من بلند می‌خندم و دست‌هایم را دراز می‌کنم تا بگیرمش. نیازی به تقلا نیست. پروانه آرام، مثل یک پر، می‌نشیند روی انگشت سبابه دست راستم.

 

 

رونمایی از معراج
گروه فرهنگ- مراسم رونمایی از تابلوی معراج استاد فرشچیان، روز سه‌شنبه مصادف با تولد امام رضا (ع) در موزه سعدآباد رونمایی شد. در این مراسم، حجت‌الاسلام دعایی، محمدعلی نجفی، حسین الهی‌قمشه‌ای و ساعد باقری هم حضور داشتند و مجری برنامه سهیل محمودی بود.
استاد فرشچیان در خصوص تفاوت تابلوی معراج با نمونه‌های مشابهی که تاکنون کشیده شده است، گفت: همیشه در این تابلوها، روپوشی بر چهره پیامبر می‌گذاشتند تا احترام ایشان حفظ شود ولی من در «معراج» پیامبر را از پشت سر نشان دادم که یعنی رویشان به سمت درگاه کبریایی است و در اطرافش هم فرشتگان هستند.
فرشچیان در ادامه گفت: من این تابلو را براساس آیه قرآن، «یسبح لله ما فی السماوات و ما فی الارض»، کشیدم که در آن به ستایش تمام موجودات به درگاه الهی اشاره دارد. در این تابلو پیامبر روی اسبش قرار دارد و در اطراف هم فرشتگانی هستند که آنها هم در حال تسبیح خداوند هستند. در این تابلو سعی کرده‌ام مثل تابلوهای دیگرم، فرشتگان را در شمایلی بین زن و مرد به تصویر بکشم. وی همچنین با اشاره به اینکه در طول کار نیروی فوق‌العاده‌ای داشته است، گفت: در طول کار احساس یک جوان 25 ساله را داشتم و گاهی در نیمه شب‌ها و اوایل صبح هم به نقاشی می‌پرداختم که این از لطف خدا است که من می‌توانم در این سن همچنان نقاشی کنم.
این نگارگر برجسته ضمن بیان این مطلب که این تابلو تنها قرار است به مدت یک سال در موزه استاد فرشچیان در مجموعه سعدآباد بماند و پس از آن به خواست نقاش، به موزه آستان قدس رضوی اهدا خواهد شد، گفت: این پانزدهمین اثری است که به موزه آستان قدس رضوی اهدا می‌کنم. من تمام ائمه را دوست دارم ولی به دلیل اینکه بارگاه امام رضا در ایران است، شاید حسم خاص‌تر باشد. دستم نیز با شفاعت این امام شفا پیدا کرده است.
در ادامه مراسم سهیل محمودی غزلی را در ارتباط با امام رضا خواند و سپس از الهی‌قمشه‌ای خواست تا درباره استاد فرشچیان سخن بگوید. او نیز با ذکر نکاتی درباره زیبایی و رابطه آن با آثار هنری سخنانی را بیان کرد و درخصوص کلمه «جمیل» که یکی از نام‌های خداوند است، گفت: جمیل یکی از شاخص‌ترین اسامی خداوند است و در این خصوص اشعار زیادی هم داریم.
کشیدن این تابلو که قطع آن 101 و 5/81 سانتیمتر است، بیش از یک سال به طول انجامیده است.

تلویزیون صاحب شبکه طنز شد
ایسنا- پخش آزمایشی شبکه «نسیم» با محوریت پخش آثار طنز همزمان با میلاد امام هشتم آغاز شد. این شبکه هم‌اکنون با پخش سکانس‌های برتر آثار طنز نظیر کلاه قرمزی، دزد و پلیس، ساختمان پزشکان و ... و همچنین پخش فیلم‌های کوتاه طنز که با دوربین‌های دستی و از طریق خانواده‌ها گرفته شده، فعالیت می‌کند. یکی از بخش‌های اصلی که برای شبکه نسیم طراحی شده، پخش فیلم‌های مخاطبان علاقه‌مند از این شبکه است. شبکه نسیم برای ترغیب علاقه‌مندان به منظور ارسال فیلم‌هایشان، از حضور بازیگران طنز نظیر جواد رضویان، امیرحسین رستمی، رضا داودنژاد، سحر ولد بیگی، بهمن‌هاشمی و . . . بهره برده است. این بازیگران در آیتم‌های کوتاه خطاب به مخاطبان این شبکه نحوه انتخاب و ارسال فیلم‌هایشان را تشریح می‌کنند. نسیم مخفف چهار کلمه نشاط، سرگرمی، یادها و مسابقه است.

هنرمندان در کمک به افراد آسیب‌دیده پیش‌قدم باشند
مهر- شهرام ناظری در آستانه تازه‌ترین کنسرت خود از انگیزه‌اش برای اختصاص بخشی از عواید فروش بلیت کنسرت خود به دختران آسیب‌دیده روستای شین آباد گفت. این خواننده حماسی موسیقی کشورمان خاطرنشان کرد: به طور حتم عزیزانی در سراسر کشور حضور دارند که به شدت نیازمند کمک‌های مردمی برای رفع مشکلات خود هستند اما با توجه به اینکه در آستانه شروع سال تحصیلی جدید هستیم، تصمیم گرفتم یادی از دختران آسیب دیده روستای شین آباد بکنم که بدانند هنوز هم به یاد آنها هستیم و هیچ گاه این حادثه را فراموش نخواهیم کرد. شوالیه آواز ایران با ابراز خرسندی از استقبال هنرمندان پیشکسوت و سوپراستارهای سینما از این اقدام گفت: اگر هنرمندان به تبعیت از هنرمندان ملی و بزرگی چون عزت‌الله انتظامی بیایند و در این حرکت ارزشمند همکاری خود را اعلام کنند به طور حتم اتفاقات بسیار خوبی در این زمینه می‌افتد چراکه من یک نفری نمی‌توانم همه کارها را انجام دهم. وی در بخش پایانی صحبت‌هایش با اشاره به برگزاری کنسرت روزهای آینده خود گفت: این کنسرت روزهای 28 و 29 شهریورماه با اجرای قطعات نوستالژیک آلبوم‌های قبلی‌ام که مخاطبان خاطرات خوبی با آن دارند در سالن میلاد نمایشگاه بین‌المللی برگزار می‌شود.

حضور «قاعده تصادف» در بخش رسمی جشنواره‌  ورشو
ایسنا- فیلم سینمایی «قاعده تصادف» به کارگردانی بهنام بهزادی در بخش رسمی جشنواره‌ «ورشو» حضور خواهد داشت. مدیرعامل کمپانی فرانسویNoori Pictures -  در این باره بیان کرد: فیلم «قاعده تصادف» دومین نمایش جهانی خود را پس از مسابقه جشنواره توکیو در بخش رسمی «جهان امروز» فستیوال «ورشو» خواهد داشت. وی با اشاره به اینکه جشنواره «ورشو» یکی از معتبرترین جشنواره‌های دنیا و اروپاست و در نمایش فیلم‌های ایرانی سابقه درخشانی دارد، گفت: این جشنواره از 11 تا 20 اکتبر (19 تا 28 مهرماه) در ورشو - لهستان برگزار می‌شود. «قاعده تصادف» پیش از این در جشنواره سی‌ویکم فیلم فجر موفق به دریافت پنج سیمرغ بهترین کارگردانی، بهترین فیلم و فیلم منتخب تماشاگران در بخش بین‌الملل و همچنین سیمرغ بهترین فیلمنامه و بهترین صدابرداری در بخش ملی شد. این فیلم که گفته شده حدود 10 جشنواره خارجی برای نمایش آن درخواست داده‌اند، تور جهانی خود را در مهرماه با حضور در بخش رسمی مسابقه جشنواره‌ «توکیو» که جایزه اصلی این بخش 50 هزار دلار است، آغاز خواهد کرد. همچنین قرار است پخش جهانی «قاعده تصادف» توسط کمپانی فرانسوی  Noori Pictures انجام شود.


Viewing all articles
Browse latest Browse all 1554

Trending Articles