یک روز معمولی
سال پیش بود، بهمنماه. هوا خاکستری بود و سرمای استخوانسوزی داشت. پشت در سینما بهمن ایستاده بودیم. روزهای جشنواره بود و معطلی توی صفهای بیقاعده. اصلا نمیفهمی اول و آخر صف کجاست. امیدی هم نداری چند دقیقه بعد روی صندلی کج و کوله سینما جاگیر شوی و فیلم را ببینی. فقط میایستی. گاهی ایستادن و گپ زدن با آدمهایی که کمی اوضاع و احوالشان به تو شبیه است لذتی بیشتر از فیلم دیدن دارد. فیلم حوض نقاشی بود انگار. سر و صدای زیادی به پا کرده بود آن روزها. جمعیت هر لحظه بیشتر میشد و فشار مضاعف. آسمان هم طاقتش طاق شده بود، گریه میکرد به حال ما. انگار زیر شکم ابرها را چاقو کشیده باشی و دانههای بارانشان را بریزی روی سر همه آنهایی که توی صف منتظرند.روزنامه را بالای سرم گرفتم تا کمتر خیس شوم. برنامه جشنواره را توی دستم بالا و پایین میکردم، ببینم سانس بعدی به زمانم میخورد یا نه. این سانس که جای ازمابهتران بود. گیشهداران دوست و آشناهاشان را دانهدانه رد میکردند و سر امثال من بیکلاه میماند.
یک لحظه چشمم گیر کرد به نگاه خیره پیرمردی که پشت باجه بلیتفروشی سیخ ایستاده بود. مسخ شده بود انگار. مثل بردهداری وسواسی که میخواست بهترینها را جدا کند. تکبلیتی دستش بود و تکانش میداد. با سر به من اشاره کرد، توجه نکردم، سرم را انداختم پایین. دانههای باران روی شیشه بزرگ عینکم مثل سیل، نگاهم را با خودش میبرد. چند لحظه بعد دستی روی شانهام نشست. پیرمرد بود، با نگاهی خیره بلیت را جلوی صورتم گرفت و گفت: اینم قسمت تو.
همه چپچپ نگاهم میکردند. نفهمیدم کی بلیت را از دستش قاپ زدم و از نگاههای تند اطرافیانم فرار کردم. خودم را به زور از میان جمعیت رساندم به سالن ورودی سینما. باید میرفتم سالن شماره 2. بالاخره در ورودی را پیدا کردم، پرده قهوهای رنگی جلوی در آویزان بود و بقیه سالن توی سیاهی گم شده بود. عینکم را در آوردم و با گوشه پیراهنم خشک کردم و پا گذاشتم توی سالن.
سرم پایین بود که کسی محکم به پهلویم خورد. انگار با ماشین تصادف کردم. نفسم قطع شد. به پهلو افتادم روی زمین،نور بالای سرم چشمم را میزد. فکر کردم هنوز چراغهای سینما را خاموش نکردند و این جار و جنجال به خاطر دعوایی، چیزی است. عینکم را روی چشمم گذاشتم و نشستم. خیال کردم مردم و قیامت شده.آفتاب صلات ظهر بود و رطوبت شمال. گرد و خاک و دود و آتش توی هوا این طرف و آن طرف میرفت. خشکم زده بود. انگشتانم گرمای چیزی را حس کرد. نگاه کردم. دست راستم روی ریل آهنی قطار بود و کنارم واگن سیاه قطاری باری. نگاهم حیران دنبال مردمی بود که با لباسهای عربی این طرف و آن طرف میدویدند و فریاد میکشیدند. صدای گلوله و توپ و تفنگ میآمد. کنارم جوانکی که چهره سبزهای داشت روی زمین افتاده بود و از پهلوش خون میآمد. دستم را نزدیکش بردم و خونش را لمس کردم. سرخ و گرم. از جا پریدم و فریاد زدم: کمممک،کمممک.
سربازها روی قطار ایستاده بودند و به آسمان شلیک میکردند. هر ثانیه صدای سوتی میآمد و بعدش گرد و خاکی به هوا میرفت. پسری از روی سقف قطار داد کشید: طیااااره! اومممد! مراقب باشیــــــد...
صدایی مثل صدای سوت توی فضا پیچید. بعدش رگبار آتش بود که کنارم میبارید. پریدم روی زمین. دو هواپیما کنار ریل راهآهن را زدند و رفتند. خاک جلوی چشمانم را گرفته بود. گیج بودم که به سربازی که طرف قطار میدوید خوردم و هردو افتادیم زمین. چشم باز کردم. پژمان بازغی بود. زبانم بند آمد. اینها را قبلا دیده بودم. اما نه توی خواب و رویا. روی پرده بزرگ سینما.
آقای بازغی، اینجا چیکار میکنید؟ من اینجا چیکار میکنم. چجوری...
حرفم را قطع کرد: بازغی کدوم خریه؟ تو از بِچههای جهان آرانی؟
گفتم: من، من. نه! بابا این فیلمه. مگه نه. جهانآرا که شهید شده. منو مسخره کردی. کامبیز کجاست؟ سلیمه چی شد؟
آمد طرفم و یقهام را چسبید: خودوم الانه باهاش حرف زدم. تو مسچِد جامع پناه گرفته خو. بهم بگه این گاوصندوق لعنتی مال کجانه. تو اصلا سِلیمه رِ از کجا میشناسی بچه قرتی؟
گفتم: من هیچی، فقط...
گفت: حالا من من نکن. این سوییچ رو بگیر ببر سمت اتاق نگهبانی تحویل ابراهیم بده خو. گردن خودتون.
سوییچ را کوبید تخت سینهام و رفت. چشمانم به قدمهاش بود. گرمای انفجار که به صورتم خورد، حالم سر جاش آمد. از ترس جانم دویدم سمت اتاق نگهبانی که چند متری با ریل راهآهن فاصله داشت. با سر پریدم توی اتاق.
صورتم روی زمین بود و همه تنم را خاک برداشته بود. چشم باز کردم. کف اتاق پارکت قهوهای بود و صدایی نمیآمد. خیال کردم برگشتم به سالن سینما. سر چرخوندم. خانه بههم ریختهای بود با دیوارهای خاکستری. نور کمش شبیه اتاقهای بازجویی بود. سر چرخوندم که صدای خشداری از جا پراندم.
تو کی هستی اومدی تو؟
چشمانم به گوشه اتاق خیره شد. کسی به دیوار تکیه داده بود و نشسته بود. نور ایوان صورتش را روشن میکرد. چهار دست و پا روی پارکت خزیدم و جلوی صورتش ایستادم.
بهرام، تویی؟
گفت: بهرام کدوم خریه؟ تو خودت کدوم خری هستی اومدی تو؟ کی راهت داده، حالا اشکال نداره. بیا اینو بگیر...
سرنگی را طرفم دراز کرد. از دستش گرفتم و خیره ماندم. کشی پلاستیکی دور بازوش بست و با دندان گرهاش زد. زیر لب میگفتم:
علی سنتوری. خودتی...
گفت: پش منو میشناشی. آره. خودمم.
هق هق کرد و دماغش را بالا کشید و گفت: ببین. ببین دیگه رگام پیدا نیست. دست خودم جون نداره. با دست بزن رو رگام تا پیدا بشه.
دستان لرزانش را جلو آورد و دستم را گرفت. گفت: حالا بزن رو دستم، محکم بزن. آفرین پشر خوب. محکم بزن.
روی دستش ضربه میزدم و چشمانش را نگاه میکردم. انگار که پرت شده باشی توی پرده سینما، ولی دور و اطرافم هیچکس نبود. نه دوربینی، نه بومی نه آدمی.
گفت: خوبه، حالا سرنگ رو فرو کن تو رگم، آروم، آروم...
سرنگ را توی رگ لت و پارش فروکردم و سرش را فشار دادم، کلهاش را تکیه داد به دیوار و سیاهی چشمانش بالا رفت. بعد هم به پهلو دراز کشید. بلند شدم، هوای تازه میخواستم. رفتم سمت ایوان. در را باز کردم و چشمانم را بستم به هوای اینکه توی ایوان نفس عمیقی بکشم.
نفسم را با تمام توان فوت کردم بیرون. بخارش را توی هوا دنبال کردم. پاهام یخ زد. چشمانم دوخته شد به زمین. تا زانو توی برف بودم. سرما یک آن تا مغز استخوانم رفت. همه جا سفید بود. تا چشم کار میکرد. انگار خدا تینر ریخته باشد روی تمام رنگهای بوم دنیا.چشمم فقط سفیدی میدید. صدای ناله دردناکی از کنارم شنیدم. نزدیک شدم، صدای خشداری میگفت:
داشتم نون زور و بازوم رو میخوردم. دستم رو علیل کردی. از پهلوونی انداختیم. گفتم تو خدایی، خودت دادی، خودتم گرفتی. ولی دیگه به اینجام رسیده. مگه من چی میخوام ازت؟ گفتم یه ذره برف بیاد تا اینی که خودت دادی نگه دارم. همش آفتاب، همش آفتاب. چرا دست از سرم بر نمیداری؟ چی میشه این برف رو زمین بمونه؟
دویدم سمت صدا. با تمام وجودم این سکانس را دوست داشتم. برای فیلم چند کیلو خرما بود. سامان سالور ساخته بودش. رفتم سمت مردی که ایستاده بود و با آسمان حرف میزد. داد زدم: آقای تنابنده! ببخشید! آقا صدری! خیلی ماهی به خدا!
سرش را پایین آورد. چشمهاش مثل چشم میرغضب شد. کلاهش را از روی زمین برداشت و دوید طرفم. خنده احمقانهای گوشه لبم خشک شد. هنوز نرسیده چکی سمتم پرتاب کرد و با صورت توی برف غلط خوردم. روی قفسه سینهام نشسته بود و سرم را تکان میداد و میگفت: کدوم خری تو رو فرستاده؟ اینجا چی میخوای؟ کار اون یدی بیشرفه؟
درد صورتم دویده بود توی تمام تنم. صدام درنمیآمد. تمام زورم را جمع کردم و از دستش خلاص شدم. پرتش کردم گوشهای و توی برف دویدم. پشتسرم را هم نگاه نکردم. دویدم توی سوراخ گودی که توی دل کوه هنوز برف به آن نرسیده بود.
چشمانم به تاریکی عادت نداشت. کوری را یک لحظه با تمام وجودم حس کردم. انگار صدای صدری هنوز توی غار میپیچید. به خودم آمدم، مردی فریاد میزد:
یعنی بچه شما فقط بچه آدمه!؟ بچههای ما توله سگن!؟
توی اتاق دادگاه بودم، قاضی به من اشاره کرد و گفت: سرباز! این آقا رو ببر بیرون!
نگاهی به خودم انداختم، لباس سبزی تنم بود. لباس سربازان نیروی انتظامی. خشکم زد، مرد سمت میز رفت و زنش آستینش را میکشید و ناله میکرد. دوباره داد کشید: ببین آقای قاضی، من سه سال تو یه کفاشی کار کردم، آخر سر پرتم کردن بیرون، گفتن برو حقتو از قانون بگیر.
داد و بیدادهای مرد فشارم را بالا برد، پریدم طرف میز قاضی و محکم با مشتهام کوبیدم روی میز. فریاد زدم: ما رو از چی میترسونی؟ برو از خدا بترس!
حجت و راضیه و نادر و سیمین خشکشان زده بود. همیشه دوست داشتم این دیالوگ شهاب حسینی را خودم بگویم اما اینجا که فیلم نبود. قاضی از سر جایش بلند شد و فریاد زد: این دو تا دیوونه رو با هم بندازین بازداشتگاه. این سربازا رو کی میاره اینجا!
دستانم را گرفته بودند و میکشیدنم، رو به حجت کردم و گفتم: من بکوبم یا تو میکوبی؟
خشکش زده بود، گفت: چی؟
گفتم: هیچی بابا! بعد هم محکم سرم را کوبیدم به در، جوری که چالهای تویش افتاد، گیج شدم و تلوتلو میخوردم، از اتاق پرتم کردند بیرون.
صدای تشویق و جیغ و داد گوشم را کر کرد. کت و شلوار مشکی تنم بود و ویولنی به دست راستم آویزان. پشت پایه نتی ایستاده بودم. جمعیت چنان رعشهای به تنم انداخت که انگار درونم زلزلهای هشتریشتری اتفاق افتاده.خانمی که جلوی ما ایستاده بود اشارهای کرد و همه سازها را بالا بردند. من هم بیاختیار ویولن را توی دست چپم گرفتم و به شانهام تکیه دادم. آهنگ شروع شد. آرشه انگار مدتها بود رفیق گرمابه و گلستانم است. مثل باد روی سیم ویولن تکان میخورد و آواز میخواند. پسرک پشت پیانو شروع به خواندن کرد: کاشکی میشد بهت بگم چقد صداتو دوست دارم/چقدر مث بچگیام لالایهاتو دوست دارم/سادگیهاتو رو دوست دارم، خستگیهاتو دوست دارم/چادر نماز و زیر لب خداخدا تو دوست دارم...
چشمانم پر اشک شد. مثل اولینبار که فیلم میم مثل مادر را دیدم. سوم دبیرستان بودم. توی خلوت اتاق جوری که کسی نبینتم چراغ را خاموش کردم و برای صحنه پایانی فیلم اشک ریختم. حالا هم گریه میکردم و ویولن میزدم. آهنگ تمام شد و همه ایستادند و تشویقمان کردند. راه افتادیم پشت صحنه. داشتم از پلهها پایین میآمدم که پام لیز خورد و روی هوا رها شدم.
چشم که باز کردم آب داشت از پلهها هولم میداد پایین. راستم را نگاه کردم دیدم اکبر عبدی با چشمان از حدقه بیرون زده کنارم غلت میخورد، پایین پایم ایرج راد با سر بانداژ شده و پای گچگرفته ناله میکرد و روی آب شناور بود. رضا رویگری هم از طبقه دوم به ما پیوست. توی راهپله ساختمان قل میخوردیم و پایین میرفتیم. من هم فریاد میزدم و سرم به پلهها میخورد و چشمانم سیاهی میرفت. رسیده بودیم نزدیک در ورودی، اکبر عبدی اول از همه به در خورد و آن را شکست و همه پرت شدیم پایین ساختمان.
نای بلند شدن نداشتم. تمام تنم درد میکرد. انگار زیر مشت و لگد عدهای اوباش لتوپار شده باشم. صدای شلپ شلپ آب حواسم را پرت کرد. سرم را بلند کردم. صدای سیبهایی بود که فریماه فرجامی توی حوض خانه میریخت. امین تارخ و رقیه چهرهآزاد و محمد علی کشاورز و اکبر عبدی و بقیه هم بودند. نور آفتاب مثل اکسیر حیات به تنم تابید و از جا بلندم کرد. مادر داشت برای بچهها وصیت میکرد. از حلوای مراسم میگفت و گوشتهای قیمه. محمد ابراهیم که روی تخت نشسته بود و تخمه میشکست رو به من کرد و گفت: هوی بچه! به بابات سپردم، گوشتای خوب برای خورشت مراسم ختم بیاره، بگو آبروداری کنه جلوی در و همسایه، شنفتی؟
با سر تایید کردم. جلالالدین بالای سرم آمد و با لبخند دستم را گرفت و بلندم کرد.ایستادم و نفسی کشیدم. ماه طلعت سیب قرمزی دستم داد و زیر گوشم گفت: اگه اوس مهدی رو دیدی، بگو دم شوم، یه سر بزنه برای خودشو بچهها غذا بدم.
سیب را گرفتم و رفتم سمت در. غلامرضا اسپند دود میکرد و میچرخید. اسپنددان را بالای سرم گرفت و چیزی گفت که نفهمیدم. دودش اذیتم کرد، چشمانم را سوزاند و به سرفه انداختم. دستم را گره کردم به کلون در و بازش کردم.
دود بیشتر شد، چشمانم از حدقه داشت بیرون میزد. افتادم زمین. طاق باز ولو شدم. صدای شکستن در و پنجره میآمد. یک نفر از پشت سرم فریاد زد: حاج کاظم! چرا خشاب رو خالی کردی؟ چرا حاجییی؟!
اصغر بود، کلاشینکف را ول کرد روی زمین و دستاش را برد پشت سرش. مامورها ریختند دورش. یکیشان دست من را هم گرفت و از زمین بلندم کرد. داد زدم: اصغر! به حاج کاظم بگو عباس دووم نمیاره! بگو وسط راه تموم میکنه! نذار ببرتش فرودگاه. اصغررر!
مامور هولم داد سمت در خروج و تلو تلو خوردم بیرون. چند سرفه بلند کردم و ایستادم. پشت میدان انقلاب بودم. هنوز باران میبارید و هوا سوز داشت. مردم از در سینما بیرون میآمدند و از فیلم میگفتند. سرم گیج میرفت، پسری سمت من آمد و گفت: به نظرت فیلمش چطور بود؟
چند لحظه نگاهش کردم، نفس عمیقی کشیدم و گفتم: مثل همیشه معمولی!
مروری بر آمد و رفت 8 رییس سازمان: محمدعلی نجفی از استعفا منصرف شد
گروه فرهنگ- سهشنبه شب با انتشار خبر غیررسمی تصمیم به استعفای معاون رییسجمهور و رییس سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری، موجی از گمانهزنی در رسانهها و سیلی از نگرانی در فعالان میراث فرهنگی راه افتاد. با تکذیب نشدن این خبر از سوی سازمان و سکوت روابط عمومی، خبر به تیتر یک رسانهها تبدیل شد اما سرانجام حدود ساعت دو بعد از ظهر روز گذشته، منابع غیررسمی از سازمان میراث فرهنگی خبر دادند که آقای دکتر محمدعلی نجفی در جلسه اضطراری شورای معاونان از تصمیمش اعلام انصراف کرده است.
اگر این استعفا روز گذشته اتفاق میافتاد، نجفی، هشتمین رییسی بود که در طول 10 سالی که از تاسیس این سازمان میگذرد، کرسی ریاست را رها میکرد. هشت نفری که پنج تای آنها در دوران احمدی نژاد عزل و نصب شدند و این خود اساسیترین ضربهای بود که در دوران دو دولت گذشته بر میراث فرهنگی کشور وارد شد.
۱۶ فروردینماه ۱۳۸۵ شورای عالی اداری کشور در یکصدمین جلسه خود، سازمان صنایع دستی کشور را از وزارت صنایع و معادن با تمامی اختیارات، تعهدات، امکانات، نیروی انسانی و... جدا و به سازمان میراث فرهنگی و گردشگری الحاق کرد تا این سازمان تحت عنوان «سازمان میراث فرهنگی، صنایع دستی و گردشگری» به فعالیت خود ادامه دهد.حسین مرعشی در سال ۱۳۸۳ و در اواخر دولت دوم خاتمی به عنوان ریاست میراث فرهنگی منصوب شد. او با رییسجمهور شدن احمدینژاد، اولین عضو از کابینه بود که از کار برکنار شد.
اسفندیار رحیم مشایی، سومین رییس این سازمان است که از طرف احمدینژاد برای این پست منصوب شد. او در رشته مهندسی الکترونیک در دانشگاه صنعتی اصفهان تحصیل کرده بود و نزدیکترین فرد به احمدینژاد محسوب میشد.
حمید بقایی، چهارمین رییس این سازمان بود که مدرک تحصیلیاش در زمینه IT بود. او با گرفتن تصمیم انتقال سازمان میراث فرهنگی از تهران آسیبهای غیرقابل جبرانی به میراث فرهنگی و اسناد و اموال این سازمان وارد کرد.
پس از او روحالله احمدزاده کرمانی به مدت شش ماه در این سمت مشغول به کار شد و پس از استعفای دو یار دیرین خود در دانشکده خبر و استانداری فارس که به سمتهای معاون گردشگری و سرمایهگذاری منصوب شده بودند خود او نیز به دلایل نامعلوم استعفا داد و در مراسم تودیع خود نیز شرکت نکرد.
سیدحسن موسوی، معاون سرمایهگذاری اسبق سازمان درزمان ریاست مشایی، بعد از احمدزاده تا ۱۱ آذرماه ۱۳۹۱ رییس سازمان بود اما در این تاریخ با حکم رییسجمهور برکنار و به جای مشایی به سمت رییس دفتر رییسجمهور گماشته شد.از آن تاریخ محمدشریف ملکزاده تاسال ۱۳۹۲ و پایان کار دولت احمدینژاد به مدت کمتر از یکسال عهدهدار ریاست این سازمان بود.
نگاهی به کتاب مامون و قلاقهای آغا شازده نوشته غزل تاجبخش
تابستان امسال فرصتهای کوتاهی پیش آمد برای مرور کتابهای تازه که هر لحظهاش دریچهای بود به سوی اندیشهای نو، دور از هجوم مخرب تکنولوژی و توفانهای مسموم اخبار، یک از آنها کتابی بود با گذر از دوران پرطراوت و شاد کودکی.
این کتاب «مامون و قلاقهای آغا شازده» نوشته غزل تاجبخش است، بانوی شاعری که روحش از واژههای شاعرانه سیراب است و با تخیلی غنی و زبانی ساده و روان به بیان حدیث نفس در هستی درخشان کودکی و نوجوانی خود میپردازد، در روستایی که چشمهها و جویبارهایش طراوتی حیات بخش دارد و باغهای سرسبزش روح زندگی را سیراب میکند.
روستایی که هر روز قطاری از نور و زندگی از ایستگاه کوچکش میگذرد و آدمهای تازهای بر زمینهای آن پا میگذارند.
در فصل ادبیات اقلیمی و روستایی حسن میرعابدینی، محقق گرانقدر ادبیات داستانی ایران از این شکل داستاننویسی یاد میشود. عابدینی مینویسد «ادبیات اقلیمی و روستایی سالهای 50-40 زاده شرایط اجتماعی و باورهای روشنفکری خاصی بود که از اصلاحات ارضی و تبعات آن ناشی میشد».
غزل تاجبخش که با واقعبینی روشنگری به ثبت رویدادهای پیرامونش مینشیند نیز از همین شرایط برخوردار است. علاوه بر این افزودن واژهنامه، اصطلاحات و ضربالمثلهای مکان داستان که نقش و خاطره آن روزگار کودکی نویسنده را رنگین کرده است نیز از جذابیتهای کتاب به شمار میرود.
بیان واقعیتهای زندگی مردم محروم روستایی و رنجی که از فقر، جهل و خرافات این مردم به چشمه اندیشه ناب او میرسد، اندوهی است که نویسنده را در خود فرو میبرد بیآنکه بتواند کاری انجام دهد از فصول برجسته کتاب است.
اما آنچه مرور این کتاب را برای مخاطب جذاب و پرکشش میکند تصویر روشنی از کودکی اوست که بافت نخستین کتاب را میسازد. نویسنده با واژههایی که به روانی جویباران این روستاست از خصلتهای مردمی سخن میگوید که درگیر ابتداییترین مشکلات هستیشان هستند و قطاری که هر روز گروهی را میبرد و گروهی را میآورد و ماجراها با همین رفتوآمدها شکل میگیرد و مشکلاتی که دانای آبادی با معیارهای آن روزگاران به حل آنها میپردازد.راوی با روشنبینی از آداب و رسوم، شیوه ساده زیست مردم و تغییر هستی آنها در فصول مختلف سال پرده برمیدارد و نقش مادربزرگ باتدبیر را که زنی از تبار مادرسالارهای آن سالهاست بازگو میکند.
نام کتاب نیز از باورهای روستاییان شکل میگیرد که میپندارند همه کلاغهای ده هر غروب به سوی باغهای سرسبز مادربزرگ نویسنده پرمیگشایند.«چقدر دلت میخواست با لوطی برقی بدوی، بدوی و امامزاده را دور بزنی و بروی تا پای برجی بایستی که کنار منزل کاهگلی سید عنایتالله ساخته شده بود و همیشه خدا دو تا حاجی لکلک در لانهای که آن بالا درست کرده بودند در رفت و آمد بودند و به جوجههایشان دانه میرساندند. دلت میخواست جای آنها بودی و آن بالا، بالای بالا آنقدر بروی که دستت به ابرها برسد. یا دوستداشتی جای کلاغهای سیاهی بودی که تنگ غروب آسمان را سیاه میکردند و با صدای قارقار خود فضای غروب دهکده را روی سر میگذاشتند و دهاتیهای خستهای که بیل بر دوش از مزرعه برمیگشتند، سر را به آسمان بگیرند و با همه خستگی و بیخیالی لبی به لبخندی بگشایند و بگویند: هی سی کو، قلاقهای آغا شازده دارن میرن اربابی! به راستی کلاغها گویی به ضیافت صنوبرهای بلند منزل مادربزرگ دعوت داشتند که اینقدر پرکشان و پرقیل و قال آسمان را در دایرههای تو در توی سیاه هی دور میزدند، دور میزدند تا حتی کوچکترین و جوانترین کلاغ نیز برسد و همه با هم خود را بچسبانند به بالاترین شاخهها و یکباره درختهای بلند را از بالا تا پایین زغالی کنند.»نویسنده هر صبح با آوای رازآلود طبیعت بیدار میشود و هر شب با قصههای مادربزرگ به خواب میرود. آداب و سنن سالهای نو جوانی نویسنده حتی بر سرنوشت او که دخترکی آزاد و رهاست سایه میافکند و او بیآنکه برای فردای خود نقشی داشته باشد در ناباوری به کابین مردی درمیآید که شناختی از او ندارد و هنگامی که بانگ دلنواز چشمهای در باغ او را فرا میخواند حتی در غروب عروسی به آن چشمه پناه میبرد و با اشک راز سرگشتگی خود را با چشمه بازگو میکند.ساختار اصلی کتاب گذر از زندگی روستاییان و رابطه خانواده نویسنده با این مردم است.جستوجوی نویسنده با مکاشفهای درونی همراه است که از عمق فاجعه زندگی آدمهای اطرافش حکایت میکند.
در بخش پایانی کتاب تلخی فقدان عزیزان راوی لحنی افسرده میگیرد و گذر از دوران شکرین کودکی به تلخی سالهای بلوغ فکری نویسنده با شتاب میگذرد.
آدمهای تبهکار داستان با چهرههایی زشت که فراتر از باور نویسنده است نمایان میشود و از سرنوشت تاریک زنان و دختران جوانی که لگدکوب خواستههای بیشرمانه مردان میشوند پرده برمیگیرد، انگار آنها از آغاز برای قربانی شدن زاده شدهاند.
روشنترین تصاویر کتاب مربوط به رشد و بلوغ فکری نویسنده است که دلتنگیهایش را برای طبیعت و کودکیاش بازگو میکند.
«رد کارپت» تحویل جشنواره فیلم فجر شد
ایلنا- فیلم سینمایی «رد کارپت» ساخته رضا عطاران تحویل دفتر جشنواره فیلم فجر شد. این فیلم که دومین ساخته بلند سینمایی رضا عطاران است به تازگی آماده نمایش شده است و برای حضور در بخش سودای سیمرغ سی و دومین جشنواره بینالمللی فیلم فجر، تحویل دفتر این رویداد شده است. به احتمال زیاد این فیلم ۱۵ بهمنماه در جشنواره فجر به نمایش درمیآید.«رد کارپت» با یک نگاه تجربهگرا در ایران و فرانسه در حاشیه جشنواره بینالمللی کن فیلمبرداری شده است. مراحل پایانی فنی این فیلم در استودیو ایران نوین فیلم انجام شده است.
رضا عطاران، سوسن پرور، مارک انصاری، امیر نوری، کریستین بیفورت، حسین سلیمانی، ماجین موسوی، جمال هاشمی،هانی صالحی، ماریلو مینگ لانا، حسین یاریار، عبدالله صالحی، راد پورجبار، اندی کروک، فرشاد نجفی اسداللهی، محمدجواد علینقیان، عبدلیا صالح، امیر فلاحتنژاد، ملیحه خسروانی، مطهره کثیری و علی سرتیپی بازیگران این فیلم هستند.
در خلاصه داستان این فیلم آمده است: شما که غریبه نیستی، من ۳۸ سال از خدا عمر گرفتم، ۱۳ سال تئاتر کار کردم، هنوز وضعیتم اینه، هیچی به هیچی، بالاخره باید کاری میکردم دیگه، اونور فکر میکنم میتونم کار کنم، میتونم شکوفا بشم.
جزییات افتتاحیه جشنواره فیلم فجر
گروه فرهنگ- مراسم افتتاحیه سی و دومین جشنواره بینالمللی فیلم فجر عصر روز جمعه یازدهم بهمنماه ساعت 18 در تالار وحدت برگزار میشود.
محمد حیدری کارگردانی این مراسم را برعهده دارد و تاکنون مجری برنامه قطعی نشده است، البته حسین پاکدل و فرزاد جمشیدی گزینههای اجرای مراسم افتتاحیه سی و دومین جشنواره بینالمللی فیلم فجر هستند.جلیل اکبری صحت، مدیر روابط عمومی سی و دومین جشنواره بینالمللی فیلم فجر در اینباره گفت: مدت زمان برگزاری این مراسم بیش از دو ساعت خواهد بود. در این مراسم تقریبا سخنرانی نخواهیم داشت و همه چیز بر مبنای اجراهای تصویری و صحنهای خواهد بود. حتی سخنرانی دبیر جشنواره هم قالبی متفاوت دارد و تلفیقی از کلیپ و سخنرانی خواهد بود.
وی در پایان گفت: ظرفیت برگزاری این مراسم، 800 نفر طبق ظرفیت تالار وحدت است.
همچنین شنیده میشود فیلم سینمایی «چ» به کارگردانی ابراهیم حاتمی کیا در پایان مراسم افتتاحیه به نمایش درخواهد آمد.
برنامههای کاخ جشنواره نیز با نمایش فیلم سینمایی «زندگی مشترک آقای محمودی و بانو» به کارگردانی روح الله حجازی افتتاح خواهد شد.
معرفی اعضای هیاتهای نظارت بر نشر کتاب
ایسنا- اعضای هیات نظارت بر نشر کتاب بزرگسال از سوی شورای عالی انقلاب فرهنگی به این شرح معرفی شدند: احمد واعظی، محمدعلی مهدوی راد، محمدتقی سبحانی، رضا مختاری، علیرضا اعرافی، محمود گلزاری، عماد افروغ، علیرضا صدرا، صادق آئینهوند، محسن مومنی، علی معلم دامغانی، حسن کچوئیان، محمود آذربایجانی، مهدی خاموشی و فریبا علاسوند. همچنین اعضای هیات نظارت بر نشر کتاب کودک و نوجوان این افراد هستند: محسن چینیفروشان، جواد محقق، مظفر سالاری، عبدالله حسنزاده و مهنوش مشیری.
این اعضا در جلسه 741 شورای عالی انقلاب فرهنگی که سهشنبه، هشتم بهمنماه به ریاست حجتالاسلام والمسلمین حسن روحانی و با حضور روسای قوه قضاییه و مجلس شورای اسلامی برگزار شد، معرفی شدند.اعضای هیاتهای نظارت بر نشر کتاب بزرگسال و کودک و نوجوان از سوی وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی پیشنهاد و توسط شورای عالی انقلاب فرهنگی تایید و معرفی میشوند.
از فریبرز عربنیا تجلیل شد
ایلنا- مراسم تجلیل از فعالیتهای بازیگری فریبرزعربنیا هشتم بهمنماه در فرهنگسرای ارسباران برگزار شد.
داود میرباقری در این مراسم با اشاره به همکاری خود با عربنیا در ساخت مختارنامه گفت: امروز از عربنیا تجلیل میکنیم زیرا وی شایسته این تجلیل است و این مجلس باید زودتر برگزار میشد و جای گله است که چرا صدا و سیما چنین برنامهای برگزار نمیکند.
وی در ادامه افزود: من و عربنیا شش سال کار مستمر و سخت در مجموعه تاریخی مختارنامه داشتیم و اگر عشق عربنیا به این کار نبود؛ قطعا نمیتوانستیم این فیلم را ثبت کنیم.بهروز خوشرزم، تهیهکنننده سینما و تلویزیون نیز گفت: من به عنوان یک تهیه کننده به بیشتر بازیگران بدهکارم اما ارزش بازی عربنیا زیاد است. عربنیا در کار فقط به فکر کیفیت آن است.بهزاد خداویسی بازیگر نیز گفت: عربنیا همیشه با لبخند وارد میشود همیشه بازیگری بود که در کار خود استقامت داشت و آدم بسیار جدی است و به کارش اهمیت میدهد اما بداخلاق نیست.
در این مراسم داود میرباقری، بهزاد خداویسی، بهروز خوش رزم، امین زندگانی، الیکا عبدالرزاقی، افشین زارعی، آرش مجیدی، سعید پیردوست و حامد باقری حضور داشتند.اجرای مراسم را رضا درستکار برعهده داشت و شروین مهدیزاده آهنگساز قطعاتی را با پیانو نواخت.
تاجیک گزینه جدی خوانندگی در جامجهانی
مهر- خواننده موسیقی پاپ از دریافت پیشنهاد فدراسیون فوتبال برای خوانندگی سرود رسمی تیم ملی فوتبال کشورمان در جامجهانی خبر داد.امیر تاجیک افزود: پیشنهاد خوانندگی برای سرود رسمی تیم ملی فوتبال کشورمان در مسابقات جامجهانی مدتی است که از سوی فدراسیون فوتبال به من داده شده و تا آنجا که میدانم من به همراه تعدادی دیگر از دوستان به عنوان گزینههای اصلی انتخاب شدهایم.
وی ادامه داد: فعلا غیر از ارایه پیشنهاد به ما برای سفارش و ساخت قطعه مورد نظر جزییاتی بیشتری مورد مذاکره قرار نگرفته است اما حتم دارم به دلیل حساسیتها و تجربهای که یک خواننده در خوانش چنین آثاری دارد دوستان حساسیتهای زیادی برای انتخاب خواننده مورد نظرشان خواهند داشت.
این خواننده موسیقی پاپ کشورمان گفت: من تا به حال چندین اثر در این زمینه تهیه و تولید کردهام که از آن جمله میتوانم به ساخت موسیقی بازیهای ایران و آلمان، ایران و بحرین، پرسپولیس و بایرن مونیخ، ایران و ژاپن و تیم کشتی بزرگسالان کشورمان در سال 2002 اشاره کنم.