کافه نادری به وقت شاتوبریان
عقربه ساعت پایش را چند سانتیمتری جلوتر از 12 گذاشته بود و سعی میکرد خودش را از صبح جدا کند. خورشید نور کمرمقی داشت و به زور روی آسفالت پهن شده بود. نمیدانستم کارم از نظر دیگران احمقانه است یا ابلهانه، عاقلانه که نبود. از تاکسی پیاده شدم و از دکه کنار کافه روزنامهای خریدم. دنبال آگهی بودم، شاید کسی به نیازمندیهای همشهری سفارشی با این مضمون داده باشد:
«به یک همراه برای صرف ناهار در کافه نادری نیازمندیم. 25 ساله با قد متوسط و اندامی لاغر. دارای سبیل و عینک گرد. اهل مطالعه، موسیقیدان و ورزشکار. خوش چهره و با تبسمی نمکی. چپ دست با زخم کوچکی روی انگشت کوچک دست راست. بیکار.»
نبود که نبود. باید تجربه چهره به چهره را امتحان میکردم. با ترس و لرز آن طرف خیابان رفتم و به چهرهها چشم دوختم. همان اول کاری انتخابهایم نصف شد. بالاخره مردها را نمیشد برای صرف ناهار به کافه دعوت کرد و با لبخندی گوشه لب به چشمهایشان خیره شد و درباره موراکامی و کافکا برایشان سخنرانی کرد. تبعات سنگینی داشت. پس سراغ خانمها رفتم. همیشه به روانشناسی چهرهها اعتقاد داشتم. یادم است در دوران دبستان از چهره ناظم نیتش را میخواندم. هر وقت چشم چپ آقای مرادی میپرید و گوشه راست سبیلش را تاب میداد نیت شومی در سر داشت، بماند که همیشه چشم چپش میپرید و اکثر اوقات دستش به سبیلش بود. خانمی را از دور نشان کردم، مانتوی سبز بلندی تنش بود و زیرش سارافون سفیدی پوشیده بود. شلوار لی کمرنگ و کفشهای بیپاشنه. آرام راه میرفت، چشمهایش با پیادهرو بدهبستان مرموزی داشت. انگار اگر لحظهای چشم از سنگفرشها برمیداشت ترتیبشان به هم میریخت. از آن آدمها است که خودش را مسوول تمام کائنات میداند. اصلا نمیشد با این آدم یک کلمه حرف زد، میخواست از توفان فیلیپین و گروه بوکوحرام و دیپلماسی موفق هستهای برایت مثنوی بخواند، لباسهای هنریاش توی سرش بخورد. چشمم به دختری افتاد که تند راه میرفت، گوشی دستش بود و نمیدانست جلو را نگاه کند یا چشمش را به صفحه گوشی بدوزد. از آدمهای بیبرنامه و نگران متنفرم. وقتی تکلیفت با خودت مشخص نباشد، نمیدانی باید چنگال را در شاتوبریان فروکنی یا دهانت را با نوشابه مشکی تر. ناهار را کوفتم میکرد، لباسش هم هنری نبود.
دنیای پررمزی دارند چهرههای مردم. چشمانم را ریز کردم تا چهرهها را بهتر ببینم. آفتاب چشمم را اذیت میکرد. موتوریهای جمهوری حواس برای آدم نمیگذارند. اگر کمی سبیلهایشان کوتاهتر بود و دستانشان تمیزتر شاید وسوسه میشدم برای ناهار دعوتشان کنم، من از براتیگان و ماهی قزلآلا میگفتم، آنها از قیمت ماهی سفید. من از همینگوی میگفتم و پیرمرد و دریا، آنها از هزینه سفر شمال. دوباره سرم را در روزنامه کردم شاید آگهی دلخواهم را پیدا کنم که صدایی گفت: شاتوبریان!
سرم را بالا آوردم. باورش برایم سخت بود. انگار یک عمری را برای حل کردن جدول انتهای روزنامه همشهری وقت صرف کرده باشی و فقط سوال هفت عمودی باقیمانده باشد. غذایی شبیه به استیک، 9 حرفی. تمام امیدت را از دست داده باشی و به باز کردن شیرگاز و بستن تمام منافذ خانه فکر کرده باشی که ناگهان صدای زنگ خانه به صدا درآید. آیفون را که برداشتی صدایی شبیه به موسیقی موج روی دریاهای خروشان از آن طرف گفته باشد: شاتوبریان!
من: تو ظرف چدنی؟وقتی میارنش سر میز هنوز صدای جیلیز و ویلیز بده؟
عینکش را جابه جا کرد. کمی تعجب کرده بود. شاید هم قیافهاش اینطور بود. زیر آن آرایش غلیظ روانشناسی چهرهاش سخت بود. صورت پرچاله و عینک ته استکانی. صدایش بیشتر شبیه سونامیهای دریای ژاپن بود اما شاتوبریان، اسم رمز را میدانست. چند نفر ساعت دوازده و بیست و پنج دقیقه ظهر پنجشنبه از جلوی درِ کافهنادری رد میشوند و به شما میگویند: شاتوبریان!
دختر: دیگه اون رو نمیدونم.
به داخل دعوتش کردم. راهروی کافهنادری از همیشه خلوتتر بود. طبق عادت، ابتدا جلوی آینه وسط راهرو رفتم و تابی به سبیلهایم دادم. دختر هم هاجوواج نگاهم میکرد. شاید باید از کتابهای جلال آلاحمد شروع میکردم، ادبیات کلاسیک اروپا هم بد نبود. برایش هدیه هم داشتم. «پس از تاریکی» هاروکی موراکامی. در ذهنم دختری شبیه به نقش اول کتاب موراکامی را تصور کرده بودم اما این عزیز بیشتر شبیه زنان افسانهای شاهنامه بود. عظیمالجثه و تنومند. چند باری وسوسه شدم درون کیف بزرگش را نگاه کنم شاید گرزی همراه داشته باشد اما هیچ چیز مهم نبود، اگر از زیر بالین زال هم بیرون آمده باشد با حالتی عجیب گفته بود: شاتوبریان!
من: بله، فک کنم خانم هم همین رو میخورن. نه؟
دختر:آره، آره. خیلی خندهدار میشه.
گارسون: نوشابه؟ سالاد؟
دختر: از همش بیارین. برای من دو تا نوشابه بیارید. یکی سیاه، یکی زرد.
گارسون: حتما.
از میزمان دور شد، پیرمرد بانمکی بود. انگار از زیر خاک بیرون آورده بودنش. بوی صادق را میداد. شاید با همین لباسها و قوری کوچک روی پیشخان برای صادق و شاملو چایی ریخته باشد. شاید هم آن موقع مسوول تمیز کردن میزها بوده. یک شب که در تاریکی کافه مشغول پاک کردن آخرین میز بوده، صادق از حیاط پشتی بیرون آمده و دستنوشتههای بوفکورش را برایش خوانده. جوری دختر را نگاه کرد که انگار قرار است عصر همان روز تکهتکهاش کند.
دختر: موهات خیلی بلند نیست.
من: آره خیلی بلند نیست. اصلا حوصله موی بلند رو ندارم.
دختر: موی بلند که حوصله نمیخواد. یه ذره بیعاری و تنبلی میخواد. وقتی زورت بیاد بری سلمونی موهات بلند میشه.
من: یعنی هرکسی که موهاش بلنده دلیلش تنبلیه؟
دختر: بیشتریا آره.
شبیه فلاسفه حرف میزد. شاید باید با دنیای سوفی شروع کنم. هرچند خودم هیچوقت جرات بازکردنش را نداشتم. فقط در کتابخانهام بود تا جایش خالی نباشد. دستانش همش میجنبید. تبلتش را روی میز گذاشته بود و توی فیسبوک و توییتر سرک میکشید، یاهو مسنجرش هم باز بود. سکوت اذیتم میکرد، مخصوصا وقتی هرچند ثانیه آدامس صورتیاش را با صدای مسلسلواری میترکاند و دوباره دندانهایش را درونش فرومیکرد. کتاب موراکامی را روی میز گذاشتم و گفتم: اینو برای تو گرفتم.
سرش را بالا آورد، دستانم را نگاه کرد و گفت: چی رو؟
با دست به کتاب روی میز اشاره کردم و گفتم: موراکامی. امیدوارم نخونده باشی. دوست دارم بخونی و اگه باز هم همدیگه رو دیدیم دربارش حرف بزنیم.
دختر: اگه وسطش خوابم نگیره باشه. معمولا به پاراگراف سوم صفحههای دوم کتابهام که میرسم خوابم میگیره. یه سندروم خانوادگیه. از بابابزرگم بهمون رسیده. بیشتر فامیل میگن یه نفرین. بابابزرگم آخرای عمرش میخواست خاطراتش رو بنویسه که اول پاراگراف سوم از صفحه دوم کتابش مرد. فقط وقت کرده بود از عشق اول زندگیش قبل از مادربزرگم حرف بزنه. البته بعضیا میگن مادربزرگم زیاد از اون صفحهها خوشش نیومده!
من: یعنی مادربزرگت کشتتش؟!
دختر: همه چی ممکنه.
دختر از میان پاراگرافهای رمانهای جنایی آگاتاکریستی بیرون پریده بود. خانوادهای گرفتار نفرین ابدی. قفل ماجرا را عجوزه قدخمیدهای باز میکرد که در میدان هشتاد و چهارم نارمک خانهای نقلی داشت.
دختر: بعضی موقعها میرم پیشش، ما هم شرقیم. مامان بزرگم شرقه، زیاد میرم پیشش.
من: تا حالا نخواستی از ماجراش کتاب بنویسی؟ داستان کوتاه حتی؟
دختر: کل استعداد من توی نویسندگی ختم میشد به جملهای که توی تیتراژ سریال اوشین میگفتن: زندگی منشوری است در حرکت دوار. اول و آخر انشاهام این بود و بقیش هم دیالوگهای سریال آینه. از من نخواه چیزی بنویسم!
خواستم اسمش را بپرسم که صدایی حواسم را پرت کرد. مثل برخورد باران ریز با ایرانت سقف پاسیوی خانه مادربزرگم بود. نگاهی به حیاط انداختم، خبری از باران نبود. دنبال منبع صدا بودم که دختر گفت: اینم از غذامون! چه بویی!
پیرمرد غذا را برایمان روی میز چید. سعی میکرد مساوات را رعایت کند. یک ظرف سس برای من، یکی برای دختر. سالادی برای من و سالادی برای دختر و مقداری هم نان. چشمانم قدمهای پیرمرد را دنبال میکرد که صدای برخورد چاقو با ظرف چدنی غذا، نگاهم را پاره کرد. ولعی که در غذا خوردن داشت را فقط میشد در اشتهای برادرش رستم، وقتی آهویی را در جنگلهای سیستان به نیش میکشید مقایسه کرد. دلم برای زال میسوخت تا ریشها و موهای بلندش را برای سیر کردن این برادر و خواهر باید میفروخت. او چنگال به غذا میزد و من زخمه به حنجره خستهام.
من: هیچی برای من مثل کتاب نمیشه. نه! دروغ گفتم. ویولن هم همیشه میتونه من رو وسوسه کنه. اصلا موسیقی و مطالعه. چه وجه تشابهی. دو تاشون با میم شروع میشند. موسیقی و مطالعه و چی؟! به نظرت سومی چیه؟
دختر: مانیکور!
من: نویسنده است؟ بگذریم. نه، موسیقی و مطالعه و مرگ شاید.ها؟ فک کن صادق 50 سال پیش روی همین صندلی نشسته باشه و به آدم روبهرویی گفته باشه: موسیقی و مطالعه و چی شازده؟ شازده هم گفته باشه: مرگ صادق، مرگ.
لعنتی، شاید اگه شازده نگفته بود مرگ، آخر بوف کور انقدر سیاه نبود. شاید پیرمرد گارسون بعد از شنیدن دست نوشتههای صادق، اون شب نمیرفت لالهزار و دختر حاج قربون خدابیامرز رو تیکه تیکه نمیکرد.ها؟ روزنامههای اون سال رو خوندی؟ مرگ افسانه، دختر قربان فتحی پور، ملاک بزرگ تهران. تو فکر نمیکنی اینطور بوده؟
دختر: افسانهها گیجم میکنند. نمیفهمی کی راست میگه و کی دروغ. وقتی تیکهتیکه میشند راحتتر درکشون میکنی.
من: راستی اسمت چیه؟ هی میخوام بپرسم ولی نمیشه.
دختر: یعنی چی! پدرام! این همه حرف زدیم با هم، تازه میگی اسمت...
رویا؟
صدای خشداری از میز کناری گفت رویا! رویاهایم نقش بر آب شد. دختر برای لحظهای دست از غذا خوردن برداشت و رو به پسر گفت: پدرام!؟ شاتوبریان؟!
پدرام: آره، پس چرا اونجا نشستی؟ این کیه سر اون میز؟ مگه با من قرار نداشتی؟
پدرام رو به من کرد و گفت: تو چی میگی اینجا؟!
من: من پی افسانهام.
دختر: من افسانه نیستم، اسمم رویاست. خب از اول میگفتی. چرا وقتی گفتم شاتوبریان چیزی نگفتی. پدرام یاهو آیدیش شاتوبریان بود، من دو هفته داشتم باهاش چت میکردم.
صندلیم را تقدیم پدرام شاتوبریان کردم و از کافه بیرون زدم، وقتی افسانه و رویا را با هم قاطی کنی نتیجهاش پیادهروی خستهکنندهای میشود از دم در کافه نادری تا ایستگاه مترو لالهزار.
شبهای بخارا با کیشلوفسکی
فیلمسازی که مردم را به هم پیوند میدهدگروه فرهنگ- شب «کریشتف کیشلوفسکی» صدوچهلمین شب از شبهای مجله بخارا بود که با همکاری سفارت لهستان در تهران و گالری محسن غروب سهشنبه 28 آبانماه 1392 برگزار شد.
علی دهباشی ضمن یادآوری از شبهایی که تاکنون مجله بخارا برای هنرمندان و ایرانشناسان لهستانی برگزار کرده است از یولیوش گویوو، سفیر لهستان در تهران دعوت کرد تا آغازگر این نشست باشد.
یولیوش گویوو طی سخنانی کوتاه از کیشلوفسکی یاد کرد و فرزانه قوجلو گفتههای او را به فارسی برگرداند:
«باز هم از مجله بخارا و گالری محسن تشکر میکنم که شبی را به یکی دیگر از هنرمندان لهستان اختصاص دادهاند. روزی که به ایران آمدم و با ایرانیها گفتوگو کردم، متوجه شدم که با سینمای لهستان کاملا آشنایی دارند، هم آندره وایدا را میشناختند و هم کیشلوفسکی را.
و اگر بخواهم درباره کیشلوفسکی سخن بگویم، ترجیح میدهم، او را از جنبهای دیگر نگاه کنم. کیشلوفسکی انسان بزرگی بود. او کارش را با فیلم مستند آغاز کرد اما طولی نکشید که متوجه شد نمیتواند همه واقعیات را به تصویر درآورد بهویژه از نظر سیاسی در دورانی که لهستان در آن به سر میبرد، تصمیم گرفت به لایههای عمیقتر زندگی نفوذ کند و به همین منظور به ساخت فیلمهای بلند داستانی روی آورد و شاید همین یکی از وجوه مشترک کیشلوفسکی با شاعران و هنرمندان ایران است. در زبان فارسی وقتی اشعار حافظ و مولانا را میخوانیم، این لایههای عمیق را درمییابیم و همین وجوه مشترک بین ما و ایرانیان است که با وجود فاصله جغرافیایی به هم احساس نزدیکی میکنیم. درخصوص کیشلوفسکی و اندیشههای او بهتر دیدم به نقل قولی از او بپردازم که زمانی در مصاحبهاش با دانشگاه آکسفورد بیان کرد. کیشلوفسکی در این گفتوگو گفت: این اعتقاد عمیق در من است که اگر بتوان کاری ارزشمند برای فرهنگ کرد، نزدیک شدن به موضوعاتی است که مردم را به یکدیگر پیوند میدهد و نه مضامینی که آنها را از هم جدا میکند. بسیار چیزها در جهان است که موجب جدایی مردم از یکدیگر میشود، مضامینی چون مذهب، سیاست و ملیت. اگر فرهنگ قادر به کاری باشد، این کار یقینا یافتن چیزهایی است که ما را با هم یکی میکند و بسیار چیزها وجود دارد که موجب یگانگی مردم با هم میشود. مهم نیست شما که هستید و من که هستم، مهم نیست دندان شما درد میکند یا دندان من، باز دردی مشترک است. احساسات است که آدمها را به هم پیوند میدهد چراکه واژه عشق معنایی مشابه برای تمام آدمها دارد. یا واژه «ترس» یا «رنج». ترس برای همه ما معنایی مشابه دارد و همه به یکسان عاشق میشویم. به همین خاطر است که من از این چیزها حرف میزنم، چون در بقیه مضامین بلافاصله جدایی میبینم.»
سپس نوبت به جمشید ارجمند رسید تا از این فیلمساز سرشناس سخن بگوید:
«این بار خلاف اعتقاد خودم میخواهم کمی به تعمیم بپردازم. وقتی به آثار برخی از فلیمسازان لهستان میپردازیم به ناچار سراغ علتهای نگرش ویژه آنها میرویم. نمیتوان به یک انسان اهل اندیشه گفت که باید چنین بیندیشی، باید چنین معتقد باشی، چنین سلوک کنی، چنان دوست بداری یا نداری. چنین کاری یعنی گرفتن بهایی گران از آن انسان. مردم لهستان مدتهایی مدید تحت چنین بایدها و نبایدهایی زندگی کردند. خواه وقتی آلمانیها کشورشان را اشغال کردند و خواه زمانی که نظام سوسیالیستی شوروی در آنجا حاکم بود و در چنین شرایطی است که ما به فیلمسازی بزرگ مثل کیشلوفسکی برمیخوریم که میخواهد از سد این بایدها و نبایدها بگذرد. او از طریق مدیوم سینما همه را به عشق و انسانیت دعوت میکند و میبینیم که با این نوع نگرش میتواند از این سدها بگذرد و با تمام انسانها ارتباط برقرار کند و همین به نگرش او وجهی عمیق و انسانی میدهد که فراتر از هر وجه دیگر است.»
سپس رضا توفیقجو به بیان نکاتی درباره سینمای کیشلوفسکی و جزییات موجود در فیلمهایش به بحث پرداخت. در بخش دیگر این برنامه علی دهباشی از حشمتالله کامرانی یاد کرد که در 1376 کتاب من کیشلوفسکی را به فارسی ترجمه کرده است و مرضیه کوهستانی گوشههایی از این زندگینامه خودنوشت را برای حاضران خواند: «طبق معمول نیمساعت انتظار در فرودگاه ورشو برای رسیدن چمدانها. نوار نقاله یکسره دور میزند. رویش یک تکه سیگار؛ یک چتر، یک برچسب هتل ماریوت، یک سگک چمدان و دستمالی تمیز و سفیدرنگ دیده میشود. با جود علامتهای «سیگار کشیدن ممنوع» سیگاری روشن میکنم. چهار نفر خدمه بار نزدیک نوار نقاله روی چهار صندلی موجود نشستهاند، یکی از آنها به من میگوید:
- اینجا سیگار کشیدن ممنوع است ارباب.
میپرسم:
- اما دست روی دست گذاشتن آزاد است؟
دیگری میگوید:
ـ توی لهستان همیشه دست روی دست گذاشتن آزاد است.
عشق من به لهستان کمی شبیه به عشق زن و شوهری پیر است که تمام زیر و بم هم را میشناسند و کمی هم از یکدیگر خسته شدهاند اما همین که یکی از آنها میمیرد، طولی نمیکشد که دیگری هم دنبالش میرود. زندگی بدون لهستان برایم قابل تصور نیست. با آنکه شرایط زندگی در غرب بسیار عالی است؛ رانندهها معمولا باملاحظهاند و آدمها توی مغازهها به هم صبحبخیر میگویند برای من خیلی سخت است در غرب جایی برای خودم پیدا کنم، گیرم که همین حالا هم در غرب هستم. وقتی به آینده فکر میکنم، خودم را فقط در لهستان میبینم...»
و در پایان بخشی از فیلم مستندی که درباره کیشلوفسکی بود با عنوان
« بدک نیستم» به نمایش درآمد.
اکران «هیس! » در لسآنجلس با حضور درخشنده
فارس- اکران فیلم «هیس! دخترها فریاد نمیزنند» از تاریخ جمعه، ۲۲ نوامبر برابر با اول آذرماه با حضور پوران درخشنده در سینما لامل لسآنجلس آغاز میشود. فیلم «هیس!... » در چهار سانس 13:40، 16:20، 19:20 و 22 در این سینما اکران خواهد شد و تهیه بلیت در داخل سینما و آنلاین از طریق وبسایت سینما به
آدرس37755/ www.laemmle.com/films انجام میشود. پوران درخشنده بعد ازمراسم افتتاحیه فیلم در جلسه پرسش و پاسخ با حضور ایرانیان مقیم لسآنجلس شرکت خواهد کرد. اکران فیلم «هیس!...» ، پیش از این در کانادا نیز با استقبال گسترده مردم مواجه شده بود.فیلم «هیس!... » ساخته پوران درخشنده جایزه بهترین فیلم بلند سینمایی چهارمین جشنواره فیلمهای ایرانی لندن را از آن خود کرده است.
حمایت از انتخاب کمالتبریزی به عنوان رییس کانون کارگردانان
ایسنا- سخنگوی کانون کارگردانان با بیان اینکه اعضای شورای مرکزی کانون کارگردانان از انتخاب کمال تبریزی به عنوان رییس این کانون حمایت میکنند، گفت که کانون کارگردانان میتواند نقش تعیینکنندهای در آینده سینمای ایران داشته باشد.
همایون اسعدیان درباره روند انتخاب رییس کانون کارگردانان خانه سینما توضیح داد: پس از آنکه مجمع کانون کارگردانان به بهترین شکل برگزار شد و ترکیب شورای مرکزی که به نظر اکثر دوستان یک ترکیب قدرتمند و وزین بود، انتخاب شد دو جلسه برای بحث و گفتوگو پیرامون مسایل مختلف و از جمله انتخاب رییس کانون کارگردانان برگزار شد.
اسعدیان با اشاره به اینکه در جلسه شامگاه 28 آبانماه به عنوان سخنگوی کانون کارگردانان انتخاب شده است، افزود: در این جلسه کمال تبریزی به عنوان رییس کانون کارگردانان خانه سینما و محمدعلی سجادی به عنوان نایبرییس کانون انتخاب شدند.
نوبل ادبیات اسپانیایی به چه کسی رسید؟
خبرآنلاین- النا پونیاتوسکا نویسنده و روزنامهنگار مکزیکی برنده جایزه سروانتس سال 2013 شد. جایزه سروانتس که از آن به عنوان «نوبل ادبیات اسپانیا» یاد میشود، مهمترین جایزه ادبی کشورهای اسپانیاییزبان است. برنده این جایزه را روز سهشنبه خوزه ایگناسیوورت، وزیر آموزش و پرورش اعلام کرد.
او هنگام اعلام نام برنده از تنوع و نبوغ جاری در آثار ادبی و روزنامهنگاری النا پونیاتوسکا تمجید کرد. پونیاتوسکا چهارمین زنی است که در تاریخ این جایزه برنده آن شده است. پونیاتوسکا 81 ساله متولد پاریس است اما اغلب عمر خود را در مکزیک سپری کرده است. کتابهای او به موضوعات اجتماعی و سیاسی میپردازند و بر فقر و بدبختی مردم تمرکز دارند. «قتلعام در مکزیک» و «پوست آسمان» از کتابهای او هستند.
جایزه سروانتس 125 هزار یورو ارزش دارد و نویسندگان آمریکای لاتین و نویسندگان اسپانیایی بخت بردن آن را دارند. از برندگان پیشین این جایزه میتوان به کارلوس فوئنتس مکزیکی، ماریو بارگاس یوسا، نویسنده برنده نوبل اهل پرو و کامیلو خوسه سلا، نویسنده برنده نوبل اسپانیایی اشاره کرد. این جایزه به یاد میگل دو سروانتس، نویسنده «دون کیشوت» تاسیس شده است. هر سال برنده این جایزه در ماه نوامبر معرفی میشود و جایزه طی مراسمی در 23 آوریل سال بعد به او اهدا میشود.
ویژه برنامه «نود سال با جلال» برگزار میشود
گروه فرهنگ- مراسم بزرگداشت نودمین زادروز زندهیاد جلال آلاحمد با عنوان «نود سال با جلال» روز شنبه دوم آذرماه در فرهنگسرای ارسباران برگزار میشود. این مراسم با هدف پاسداشت یاد و خاطره این روشنفکر مردمی از ساعت 16 روز شنبه برگزار خواهد شد.
مراسم «نود سال با جلال» با حضور و سخنرانی سیدعبدالله انوار، غلامرضا امامی، حجتالاسلام سیدمحمود دعایی، حجتالاسلام دکتر عباسعلی سرفرازی و احمد آلاحمد برگزار خواهد شد.
زندهیاد جلال آلاحمد نویسنده و منتقد معاصر، صاحب آثاری چون نون والقلم، مدیر مدرسه، سهتار، از رنجی که میبریم، خدمت و خیانت روشنفکران، نفرین زمین و دید و بازدید است. وی در سن 46 سالگی در سال 48 در اسالم از دنیا رفت.
«عقاید یک آکتور سینما» با رضا کیانیان میآید
مهر- تهیهکننده مجموعه «عقاید یک آکتور سینما» از حضور رضا کیانیان و ویشکا آسایش در قسمت جدید این مجموعه خبر داد.
منیژه حکمت درباره جدیدترین خبرها از مجموعه «عقاید یک آکتور سینما» گفت: قسمت قبلی این مجموعه که گروه موسیقی پالت، بابک حمیدیان، فرهاد آئیش و بهناز جعفری در آن حضور داشتند با استقبال روبهرو شد و ما قرار است در این مجموعه باز هم با گروههای موسیقی یا خوانندههایی که در سینما حضور داشتهاند مصاحبه کنیم.
وی افزود: در قسمتهای بعدی هم رضا کیانیان، ویشکا آسایش و بهاره رهنما حضور خواهند داشت که امیدواریم این قسمتها نیز با حمایت مخاطبان روبهرو شود.
این تهیهکننده با اشاره به کپی غیرمجاز قسمتهایی از این مجموعه که هماکنون در بازار موجود است، گفت: متاسفانه امکان دانلودهای این مجموعه به صورت غیرقانونی در سایتهای اینترنتی میسر شده و کپی غیرمجاز آن نیز در اختیار مردم قرار گرفته است. من باز هم از مردم خوب ایران که علاقهمند به حرکتهای فرهنگی هستند میخواهم از این نسخهها نخرند و دانلود نکنند.
رونمایی از پوستر «سر به مهر» با حضور لیلا حاتمی
مهر- تهیهکننده «سر به مُهر» اعلام کرد در یک اکران خصوصی با حضور عوامل و مسوولان از پوستر این فیلم سینمایی رونمایی میشود.
محمدرضا شفیعی در اینباره گفت: در این مراسم اکران فیلم را خواهیم داشت و از پوسترهای فیلم نیز رونمایی میکنیم. همچنین لیلا حاتمی بازیگر نقش اول فیلم نیز در این اکران حضور خواهد داشت.
«سر به مهر» داستان دختری است که برای رسیدن به خواستهای دست به دعا میشود و در این مسیر اتفاقات خوبی برای او میافتد. لیلا حاتمی، آرش مجیدی و خاطره اسدی از جمله بازیگران این فیلم سینمایی هستند. فیلم سینمایی «سر به مهر» توانست سیمرغ بلورین بخش کارگردانی نگاه نو در سیویکمین جشنواره بینالمللی فیلم فجر را برای هادی مقدمدوست به ارمغان آورد.