این ماجرا کاملا واقعی است
ادامه از صفحه یک
گوشهای از تمام دایره میدان اصلی نازیآباد، درست پشت گوش اتوبوسهای سفید قدیمی که شخصیت تمام آدمها را در پارگی بلیتهای کاهیاش وزن میکرد، فروشگاه قدیمی «بهروزکاست» صدایی را راس ساعتی پر اضطراب از بلندگوهای «دک» قدیمیاش به بیاشتیاقی گوش «کوپن»فروشان پیادهرو تحویل میداد، صدایی که هنوز هم انگار میشنوم، مثل فریاد پرشکوه یک زندانی به زنجیر خو نکرده، مثل یک ترانه که بر لبهای خشک کودکیهایم «بستنی آلاسکا» میچسباند. حالا وقتی از قیافه مدرن آن پیادهرو گاهی عبور میکنم و یادم میافتد که ویترین شلوغ و خاکخورده «بهروز کاست» جایش را به در فانتزی آپارتمانی بلند داده است، ناگهان همان صدای پراشتیاق را از بلندگوهای فروشگاه دوباره میشنوم: «در اینجا چار زندان است/ به هر زندان دو چندان نقب و ...»
شکسته نوشتن از انگشتهای شکسته زاده شدهاند و این یعنی همه زندگی من شبیه سکانسی غریب از انتهای فیلمهای سیاه و سفید «ویسکونتی» که در خیابان خاطرهها اکران میشود.
مدتهاست سبک زندگی «ژیگولی» را تقلب میکنم و با شلوار «ماکسیم» از مقابل مغازه «تاناکورا» با فیگوری «اسپاسمانتالیسم» عبور میکنم، از پل عابر خطآهن که رد میشوم هنوز صدای شکستن شیشه قطار و هلهله
«آپاچی» وارم خودم را در عرقریزان تابستان موتور آب و باسلق یاخچیآباد میشنوم. من سنگپاره بودم بر کف دست کودک فقر. بچهای از بچههای اعماق سطرهای پنهان پیرمردی که مادربزرگم وقتی صدایش از ضبطصوت کهنهام میشنید که میگفت: «شبنم و برگها در آسمان یخ زده است/ باد میوزد و توفان میشود/ زخمهای من میرسند...»
آرام مینشست و بیآنکه نامش را بپرسد یا که بداند میگفت: «ننه بذار این پیرمرد حرف بزنه»!
من عجیب نوشته نمیشوم. عجیب خوانده میشوم، مثل طرز چرکین نفسکشیدنم روی کمربند و آتش سیگار پدری که شاملو را روی دیوار اتاقم مدام میکشت. مدام آتش میزد، مدام حسرت میخورد و مدام عاشقترم میکرد. یک بعدازظهر پاییز بود که اولین بار این شعر را میخواندم: «هرگز از مرگ نهراسیدهام/ اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر باشد...» اما نمیدانم چرا میخواندم: «دستانش از دستان پدرم سنگینتر باشد.»
غروری را که گمش کرده بودم انگار از فواصل قیامتی کوچک در دیس جسارت کوچکم داشت مینشست. نمیدانم چه بود، یا چه شد که «در قفل در کلیدی چرخید» و پدرم «پیروز مست» سور عزای پاره کردن عکسهای شاملو را بر اشکهایم خندید. آن روز اگر میتوانستم یک پالایشگاه نفت را از آبادان میخریدم اما باور کنید فقط یک چهارلیتری پلاستیکی بنزین کافی بود. غروب قشنگی را میگویم که اتوبوس پر عشوه پدرم را با کبریت بیلهجه تبریز به قصاص پاره کردن پوستر شاملو به آتش کشیدم، لحظهای اصیل و پرغرور، اتوبوس چونان ققنوس در آتش بود و برق شعلههایش در عمق چشمان من مغرور میرقصید: هرگز فراموشم نمیشود، پدرم را دیدم که مثل دورهگری مست، نیمهعریان و با ضجه و ناله چنان پرشتاب از در خانه به سمت من و اتوبوس در آتش سوزان میدوید که فقط دیدنش تفسیر کاملی از آن لحظه میتواند باشد و من به ساعت مچیام با حوصله نگاه کردم؛ درست ساعت پنج عصر بود، ساعت پنج عصر یک غروب پاییزی پدرم برای همیشه فهمید: «زهری بیپادزهرم/ در معرض تو/ جهان اگر زیباست/ مجیز حضور مرا میگوید». بوی سوختگی اتوبوس باید هنوز هم لای موهای دماغ پدرم ساکن باشد، مثل انگشت سبابه دست راستم که سه روز بعد از مراسم «اتوبوسکشان» به دست پدرم شکست و هنوز هم کج مینویسد و هر بار که به آن نگاه میکنم و خاطره شکستن و کتک و بیمارستان را به یاد میآورم هنوز طعمش مثل لذت شهادت برایم اصیل حرف میزند. بعد از همین انتفاضه عاشقانه و دردناک بود که بنابر هر دلیلی با مسالهای دوباره در قفل در کلیدی میچرخید و پدرم به پاره کردن پوسترها و عکسهای دیوار اتاقم دست میزد، فقط یک پوستر سالم روی دیوار باقی میماند که او را از اهانت میترساند: احمد شاملو که داشت میخندید. یادم هست پدرم خطاب به مادرم میگفت: «دستم درد جرفت، به خودی پوخیش بگو اینی بردار! حوصلهام یوخدو» بعد با دست چهره زیبا و پرشکوه شاملو را نشان میداد و با زبان آذری ادامه میداد: «گر نجور باخیر، آدام گورخور.»
هنور نتوانسته بودم که ببینمش، هر جایی که در یک کتاب یا نوشته میخواندم شاملو حضور داشته بهسرعت به آنجا میرفتم: «بندر آستارا»، «ترکمنصحرا» و ... اما تنها آدرسی را که در تهران داشتم به طرز خفتباری اسیر و کلافه کرده بودم، مخصوصا اگر از شهری بینتیجه برمیگشتم: خیابان صفی علیشاه، پلاک 21، هر وقت از جستوجوهایم خسته میشدم زنگ خانه آن بیچارهها را میزدم. گذشته از تمام وقایع بعدی که کم هم نیستند، سال 1377 یا 1378 بود که بعد از مدتها جستوجو به طرز معجزهآسایی آدرسی حدودی از محل سکونت مهمترین عشق تمام زندگیام احمد شاملو پیدا کردم: دهکده فردیس، خیابان ...
شب قبل از واقعه تا صبح نخوابیدم. ساعت پنج صبح آرام بلند شدم، یک اسکناس صد تومانی پول داشتم. پول توجیبی برادرم رضا را که جانانه خوابیده بود و حتما داشت خواب پیراشکی داغ مورد علاقهاش را میدید، برداشتم. جیب پدرم را هم یک تفتیش ناامیدانه کردم اما خدا با من بود، یک اسکناس 500 تومانی قرمز و بزرگ. اصلا به اینکه بعدش پدرم چه خواهد کرد و چه بلایی به سرم میآید، فکر نمیکردم. انگار داشتم به رستگاری و خوشبختی همیشگی میرسیدم، فقط به شاملو، به آیدا، به اینکه چطور بیترس و لرز و بیآنکه دست و پایم را گم کنم و حرفهای تمام این سالها را به آنها بزنم فکر میکردم، از خانه زدم بیرون ... حالا جلوی در اصلی «دهکده فردیس» بودم. نزدیک ظهر بود، خیره شدم به شمایل نگهبانان ورودی شهرک دهکده.
آنها که آدم معمولی بودند، اگر تانک تی 28 یا یگان زرهی ارتش رایش سوم هم آنجا مستقر بود در آن روز و ساعت نمیتوانست در مقابل اراده و عزم من مقاومت کند. سرم را انداختم پایین و به قول مادرم مثل یابو رفتم داخل دهکده که یکهو یکی از نگهبانها صدایم زد و ماجرای رفتن من داخل دهکده دو سه ساعت قصهدار شد که به خاطر کوتاه شدن مطلب از کنارش میگذرم. اما این را هم بگویم که آن نگهبان بختبرگشته از آن روز به بعد کارش به جایی رسید که هم شعرهای شاملو را حفظ میکرد و هم برای امنیت بیشترش یک پوستر از چهره شاعر را بر شیشه محل استقرارش چسباند.
خلاصه بعد از گشت و گذاری کوتاه و پرسوجویی مختصر توانستم خانه شاملو را پیدا کنم، شماره پلاکی که درست شماره شناسنامهاش بود. گاهی وقتها یک حس و لحظهای خاص را که تجربه کردهای، نمیتوانی بنویسی، مثل اینکه غروبهای جمعه یا اشتیاق لباس نو شب عید را که نمیتوان نوشت، حالا که دارم دوباره به آن روز فکر میکنم، باز هم عاجز از نوشتن کامل هیجانم، دست و پایم میلرزید، اشتیاقی عجیب داشتم اما در دلم غوغایی ناجور بود. چیزی شبیه نگرانی. آنجا دیگر گالن بنزین و خیلی از سلاحهای ذهنیام از کار افتاده بود. درست شبیه دلشوره شب قبل از امتحان ریاضی یا اضطراب یک ثانیه قبل از سوت داور برای فرمان شلیک ضربه پنالتی که علیه پرسپولیس گرفته باشد به خودم گره میخوردم، نه نمیتوانم بنویسم ... زنگ را محکم زدم، لحظهای بعد صدای آرام زنی را از آیفون شنیدم که سه مرتبه پرسید: «کیه؟» اصلا نمیتوانستم زبانم را توی حلقم پیدا کنم که تازه لکنت هم بگیرد.
دوباره زنگ زدم و چهار بار این ماجرا تکرار شد تا اینکه در حیاط بزرگ خانه باز شد، آیدا سرکیسیان با همان چهره مومنانه و آرامش بیرون آمد و داشت مرا نگاه میکرد و من هم مثل یک ابله اسقاطی خیره به آیدا بودم. او مقداری از ماجرای زنگ زدن و «کیه» گفتن بیپاسخش برزخ شده بود. این را از الفبای ابروهایش توانستم حدس بزنم. پرسید: مگه تو زبون نداری پسر جان؟ با کی کار داشتی؟ چی میخوای؟ یک دفعه زدم به دل دیالوگ و گفتم: «سلام حاج خانم!» (سریع یادم افتاد نازیآباد نیستم و اسم همه حاج خانم نیست.)
ببخشید، سلام. شما آیدا درخت و خنجر و خاطره هستین؟
گفت: من آیدا شاملو هستم، شما؟
گفتم: من، من، خب من آدم مهمی هستم توی مدرسهمون سه تا جایزه شعر استان و دو تا کشوری رو بردم، شاعر خیلی خوبی هستم. یعنی بعد از آقای شاملو البته. (احمقانهترین حرف ممکن را زده بودم اما بیسانسور مجبورم بنویسم.) اسمم میتی وزیربانی، بچه نازیآبادم، میدون اتحاد. همونجا که احمد ذبیرم رو کشته بود ساواک و آقای شاملو براش شعر هم نوشته ...
آیدا خانم که دید اوضاع دارد بد میشود سریع حرفمو برید و گفت: «پسر جان اگر برای دیدن آقای شاملو آمدی ایشون خیلی مریض هست الان و اصلا نمیتونه کسی رو بپذیره.»
یک دفعه نطقم برید، تا آمدم به خودم بیایم در بسته شده بود و آیدا هم رفته بود. یک ساعت بعد از رفتن آیدا هنوز ایستاده به در خیره بودم، زانوهایم که خسته شد، رفتم و درست روبهروی در حیاط روی یک تختهسنگ نشستم، غروب شد، نه کسی آمد و نه کسی رفت، صدای اذان از مسجد دهکده پخش شد، من هنوز منتظر بودم، با خودم فکر میکردم اگر رفتن بلد نیستم، نرفتن را که خیلی خوب بلدم. نه گرسنه شده بودم و نه تشنه، فقط سردم بود، ساعت یک شب شده بود که نگهبان شب دهکده سوت شبگردیاش را میزد و در کوچهها و خیابانهای دهکده راه میرفت و من مجبور شدم خودم را لای شمشادها پنهان کنم. به هر شکل ممکن صبح شد. آیدا وقتی در را باز کرد و مرا دید خشکش زد و گفت: «پسر جون تو که باز اینجایی.»
من که آن وقتها خیلی کلهشق بودم و از آیدای عزیز هم دلخوری بچگانهای به خاطر دیروز و دیشب داشتم با لحنی احمقانه جواب دادم: «خیابون خداست نخریدیش که؟ والله» آیدا با حیرت برگشت به داخل منزل، این بانوی به تمامی مهربان نگران اوضاع بود و به خاطر این خواست طوری ماجرا را حل کند. این بود که چند دقیقه بعد اتومبیل پلیس یا همان کلانتری جلوی در خانه ایستاد، سرباز و افسر داخل خودرو تا نگاه به قد و اندازه من کردند خندهشان گرفت و تمام تلاششان را کردند تا با یک حالت نمایشی موضوع را خیلی جدی و غیرقابل بخشش برایم جلوه بدهند و اینکه من باید به کلانتری و دادگاه بروم، شاید هم زندان. من به آرمانی که در ذهن داشتم به طرز خونینی پایبند بودم، مثل یک «نلسون ماندلا»ی مو بلوند رفتم و با غرور نشستم داخل خودرو کلانتری. افسر و سرباز همراهش نمیتوانستند باور کنند و جا خوردند. رفتیم داخل کلانتری. گروهبان جوانی که پشت میز بود با لحن سیرابفروشان سیمتری جوادیه از من سوال کرد: بچه کجایی کرهخر؟ جواب دادم: میدون اتحاد، نازیآباد. گفت: آهان پس واسه همینه فکر کردی اینجا شهر هرته که مثل کنه جلوی در خونه مردم جولون میدی، آره؟ الان میدم بندازنت بازداشتگاه تا آدم بشی، حالا بگو چی کار داری با این خونه، هان؟ گفتم: خواستگاری که نیومدم، اومدم احمد شاملو رو ببینم من با کسی کاری نداشتم بهم گفتن حالش خوب نیست، منم نشستم خوب که شد برم تو. همین.
بیچاره گروهبان آخرش هم نفهمید ماجرا چی بوده. خلاصه اینکه یک تعهد کاغذی مثلا مهم را دادند نوشتم و انگشت زدم که دیگر نزدیک دهکده هم دیده نشوم. پاسگاه جایی بیرون از دهکده بود. از آنجا که خارج شدم بیهیچ اتلاف وقتی دوباره به سمت دهکده برگشتم با هزار بدبختی موفق شدم داخل شهرک بشوم و جلوی در منزل شاملو نشستم. این دفعه آیدا انگار از خرید برمیگشت که دید من مثل یک وزغ لاغر روی سنگ جلوی خانه نشستهام، اصلا نمیتوانم حیرت و البته عصبانیت کمنظیر او را شرح بدهم. باز با بیاعتنایی داخل منزل شد، من هم از ترس دوباره خبر کردن پاسگاه رفتم بالای یکی از درختها موضع گرفتم، طوری که سر خیابان را راحتتر کنترل کنم.
سرتان را درد نمیآورم من و آیدای عزیز و بسیار بامحبت نزدیک سه یا چهار روز به همین شباهتهای مختصر که شرح دادم به «دوئل» ادامه دادیم. این را هم بگویم که بعدها فهمیدم آیدا خانم فکر میکرده است که من در همان حوالی زندگی میکنم و اصلا باورش نمیشد که چهار روز و چهار شب را من همان جا سپری کرده باشم و البته اگر 500 تومانی قرمز رنگ پدر جان پرویزم نبود، قطعا گرسنگی هم به شرایط جنگی من اضافه میشد.
بالاخره آیدای عزیز اجازه پنجدقیقهای برای «سرتق» بودن ما صادر کرد، دویدم داخل. نمیدانم چطور دویدم سمت خانهای که هر لحظه سبک ساختمانش برایم عجیب و تعجببرانگیزتر میشد. هی خانه را دور میزدم فقط پنجره بود؛ آن هم بزرگ و قشنگ، اصلا در ورودی را پیدا نمیکردم، آیدا خودش را به من و اضطرابم رساند، راه را نشانم داد و داخل شدم. الان بغض کردهام، نوشتن این چند سطر پایانی برایم به اندازه طعم دوم مرداد 1379 تلخ است. داخل منزل که شدم پیرمردی را دیدم که نشسته بود و پارچه سفیدی روی پاهایش بود، سرم را تند و تند به اطراف میچرخاندم و دنبال چهره شاملو میگشتم؛ چهرهای که فقط در عکسها و پوسترها دیده بودم و میشناختم اما نبود. لحظهای بعد فهمیدم شاملوی بزرگ من همان کوه کبودی است که پارچهای سفید روی پای بریدهاش انداخته بودند... و این شعر که شاملو ترجمه کرده است برای آخرین سطر ماجرای من و عشق به احمد شاملو: «هیچیک سخن نگفتند/ نه میهمان/ نه میزبان/ و نه گلهای داوودی» همین و بس.
پژوهشهایی در باب «رمان و انقلاب»
بنیامین بهادران - مهام میقانی نویسنده دو رمان به چاپ رسیده «گرمازده» و «پیوند زدن انگشت اشاره» سهشنبه ۱۹ آذر ۹۲ در فرهنگسرای رسانه درباره رمان در تاریخ ادبیات به سخنرانی پرداخت. میقانی پیش از این در باب رمان، چیستی آن و چگونگی شکلگیری آن در تاریخ ادبیات در جراید گوناگون مقالههایی به چاپ رسانده بود، اکنون قصد دارد مجموعهای از پژوهشهای خود را در قالب کتابی به نام «رمان و انقلاب» به چاپ برساند.
در این سخنرانی مهام میقانی با ستودن ادبیات به عنوان یکی از زمینههای هنری و والا دانستن ارزش رمان در میان انواع متون ادبی به تعریف و بازتعریف برخی مفاهیم پایهای پرداخت. او سخنان خود را با دعوت مخاطبانش به بحث و گفتوگو آغاز کرد و با طرح سوالاتی که به نظر نهچندان مشکل میآمدند محتوای بحث را پیش برد. به نظر میرسد بازنگری میقانی به تعاریف و آنچه به تاریخ ادبیات مشهور است با نگاهی منتقدانه به تمامی این اطلاعاتِ مطلق ثبت شده در کتابهای تاریخ هنر سبب چالش جدی او با مبحث زمان پیدایش رمان است. او در آغازین دقایق سخنانش این سوال را مطرح کرد که «به نظر شما در چه محدوده زمانی از تاریخ، رمان به وجود آمد؟» پیشبینی بر این است که تقریبا همگی از کتابخوانهای حرفهای تا منتقدان ادبی در این مورد با هم یک نظر باشند و رایشان بر «دن کیشوت» اثر سروانتس باشد که در نیمه اول قرن ۱۶ میلادی نگاشته شده است. اما گویا همین نقطه اولین بزنگاه تردید برای میقانی به شمار میآید. وی در ادامه سوال دیگری را به این ترتیب عنوان کرد که ما در اثر سروانتس چه ویژگی یا ویژگیهایی یافتهایم که به نظرمان این اثر گونهای جدید از ادبیات را عرضه کرده است؟ مهام میقانی ضمن بررسی محتوای این اثر و آثاری دیگر که در تاریخ ادبیات به عنوان رمان عرضه شدهاند به ریشهیابی واژه رمان پرداخت و به سراغ کنکاش در واژههایی همچون رمانس رفت و جریان ادبی را در پیوند با فرهنگ قومیتهای گوناگون همچون سِلتها و آنگلوساکسونها بررسی کرد؛ جایی در تاریخ که تفکر انسانها سرشار از باورهای اسطورهای و نقل افسانهها بود. میقانی در ادامه به مقایسه ویژگی رمانسها و رمانها و تفاوت نوع روایت و شخصیتپردازی پرداخت و رابطه مکان و زمان را در گونه رمان و دیگر گونههای ادبی که پیش از رمان رایج بودند بررسی کرد.
مهام میقانی در میانه جلسه با تاکید بر وجود رابطهای پنهان میان نقاشی و موسیقی با ادبیات و به خصوص نقاشی تصاویری از چند نقاش به نمایش گذاشت؛ نقاشیهایی از قرون وسطی تا دوران باروک که در میان آنها حتی آثاری دیده میشدند که با توجه به توضیحات این رماننویس جای خالیشان در کتب منبع تاریخ هنر عجیب به نظر میرسد. او با به نمایش گذاشتن هر نقاشی ابتدا با مخاطبانش درباره ویژگی اثر وارد بحث میشد و در ادامه بخشی کوتاه از رمانهای گوناگون را همزمان با نمایش هر تصویر میخواند، چنان که تو گویی نویسنده هر کدام از رمانها هر یک به توصیف آثاری که به نمایش درآمده بود پرداختهاند. در نهایت برآیند بحث بر سر رابطه رمان با تاریخ ادبیات و از سویی دیگر تاثیرگذاری و تاثیرپذیری انواع زمینههای هنری و روند تغییر در مضمون و فرم آثار در مسیر تاریخ، میقانی تاکید کرد در رمان که شاید طبق تعریفی بتوان آن را بیان و توصیف تمام جنبههای زندگی بشری دانست، باید تغییر رخ بدهد؛ تغییری در وضعیت جریانیافته در روایت رمان و حتی شخصیت یا شخصیتهای اصلی.
او با توضیح مفصلی در این باره با پیش کشیدن و مهم جلوه دادن ویژگی تغییر در رمان فارغ از ویژگیهایی از جمله حجم متن و تعداد شخصیتهای محوری در داستان به چنین بیانی دست یافت که با توجه به مجموع این خصوصیتها که در رمان میگنجند و حضورشان ضروری است. بسیاری از آثاری که در مدت نهچندان کوتاه اخیر در تاریخ ادبیات ایران به عنوان رمان چاپ شدهاند اصلا رمان نیستند و احتمالا باید مانند قهرمانهای ورزشی که بهخاطر دوپینگ کردن جایزه قهرمانیشان را پس دهند، کم نیستند کتابهایی که باید جوایز خود را به نهادهای ادبی پس دهند.
انتصاب اعضای هیات رسیدگی به تخلفات ناشران
ایلنا- سیدعباس صالحی، معاون امور فرهنگی وزیر فرهنگ و ارشاد اسلامی طی احکامی اعضا و رییس هیات تجدیدنظر و رسیدگی به تخلفات ناشران را معرفی کرد. طبق این احکام همایون امیرزاده به عنوان نماینده تامالاختیار و رییس هیات تجدیدنظر رسیدگی به تخلفات ناشران منصوب شد و محمدعلی مهدویراد، محمدرضا وصفی، نادر قدیانی، احمدعلی محسنزاده و محمدکاظم شمس در احکامی جداگانه به عنوان اعضای این هیات منصوب شدند. در احکام موردنظر رعایت دقیق ضوابط و مقررات، حضور منظم در جلسات، رسیدگی دقیق و عادلانه و تصمیمگیری متناسب با ماده «6» آییننامه مربوطه مورد تاکید قرار گرفته که اعضای این شورا در کار خود موظف به رعایت کردن آنها هستند. جلسات هیات تجدیدنظر رسیدگی به تخلفات ناشران در وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی معاونت امور فرهنگی تشکیل میشود.
«مثل یک عاشق» سومین فیلم برتر 2013
ایسنا- نشریه نیویورکر فیلم «مثل یک عاشق»، آخرین ساخته عباس کیارستمی را پس از ساختههای اسکورسیزی و ترنس مالیک به عنوان بهترین فیلم سال معرفی کرد. با آغاز فصل جوایز سینمایی و در فاصله اندک تا پایان سال، نشریههای معتبر جهان اقدام به معرفی برترین آثار سینمایی جهان میکنند که نشریه نیویورکر نیز در تازهترین شماره خود فیلم «گرگ والاستریت» مارتین اسکورسیزی و «به سوی شگفتی» ترنس مالیک را مشترکا به عنوان بهترین فیلم سال معرفی کرد.
ریچارد برودی، منتقد سینمایی نشریه نیویورکر فیلم «مثل یک عاشق» به کارگردانی عباس کیارستمی را در مکان سوم جای داده است. جدیدترین ساخته کیارستمی که سال گذشته در جشنواره کن یکی از نامزدهای دریافت نخل طلا بود، با بازی «رین تاکاناشی»، «تاداشی اوکونو» و «ریو کاس»، روایتگر داستان آشنایی ناگهانی یک زن جوان و یک پیرمرد در توکیو است. این فیلم داستان یک دانشجوی جامعهشناسی (رین تاکاناشی) را روایت میکند که هزینه تحصیل خود را از طریق کار به عنوان محافظ شخصی تامین میکند و تاداشی اوکونو نیز نقش یک پروفسور میانسال را ایفا میکند. در رتبه چهارم و پنجم بهترین فیلمهای سال به ترتیب فیلمهای «شطرنج کامپیوتر» ساخته «اندرو بوخالسکی» و «رنگ جریان اصلی» از «کروت» جای گرفته است. نکته جالب توجه حضور فیلمهای مطرحی چون «جاذبه»، «زیبایی بزرگ»، «پیش از نیمهشب» و «همهچیز از دست رفته» در میان برترین آثار سینمایی جهان در سال 2013 از نگاه نشریه نیویورکر است.
فیلمهای ابوالفضل جلیلی در جشنواره فجر
ایسنا- ابوالفضل جلیلی از ارایه دو فیلم «داروگ» و «حافظ» به جشنواره فیلم فجر خبر داد و گفت که اگر فیلمها انتخاب شود شاهد حضور آنها در این دوره از جشنواره خواهیم بود. این کارگردان سینما این دو فیلم را متفاوت از دیگر کارهایش برشمرد. ابوالفضل جلیلی گفت: میخواهم رایت نمایش خانگی فیلمهایم را واگذار کنم تا بتوانم از پول آن فیلم جدیدم را بسازم. این کارگردان اظهار کرد: به موسسه رسانههای تصویری پیشنهاد دادم تا فیلمهایم را در قالب مجموعهای عرضه کنند تا بتوانم فیلم «مسیر معکوس» را بسازم. وی ادامه داد: با آقای مسافرآستانه، مدیرعامل این موسسه جلسهای داشتم و 9 فیلم سینماییام را دادهام تا ببیند و پنج فیلم دیگر را نیز خواهم داد تا هر کدام را خواستند انتخاب کنند.
ابوالفضل جلیلی درباره ساخت فیلم «مسیر معکوس» در صورت عدم خریداری فیلمهایش از سوی موسسه رسانههای تصویری اظهار کرد: با توجه به اینکه خودم میخواهم برای ساختش سرمایهگذاری کنم و کسی را ندارم، به کمک آنها نیاز دارم. در غیر این صورت آن را به سختی خواهم ساخت.
«پسران گل» دوباره به بازار آمد
مهر- رمان «پسران گل» نوشته فریبا کلهر در کمتر از شش ماه به چاپ دوم رسید. همزمان رمان تازه این نویسنده با عنوان «دختر نفرین شده» به زیر چاپ رفت. «پسران گل» نوشته فریبا کلهر که اردیبهشتماه سال جاری از سوی نشر آموت منتشر شده بود، تجدید چاپ شد. این رمان که فضای ماجراهای آن به سالهای پایانی دفاع مقدس و بازگشت آزادگان مربوط میشود، داستان رزمنده فوتبالیستی را روایت میکند که پس از بازگشت از اسارت به دلیل جانبازی و از دست دادن یک پا، قادر به بازی کردن نیست در حالی که پسرش در رویای آمدن پدر و پذیرش مربیگری تیم فوتبال محله به سر میبرد. پس از بازگشت پدر، پسر که از وضعیت پدش ناخرسند است، از معرفی او به تیم محله سر باز میزند و در ادامه پدر به خواست تیم دیگری که رقیب تیم پسرش نیز هست، به مربیگری در آن تیم میپردازد و شرح رقابت این دو تیم در ادامه، داستان را به جلو میبرد. پسران گل در زمره آثاری از فریبا کلهر به شمار میرود که در سالهای دهه 70 برای نخستین بار ناشر دیگری آن را منتشر کرد اما به دلیل توزیع نامناسب، در بازار کتاب دیده نشد. نشر آموت اما در بهار سال جاری و پس از انتشار رمان «عاشقانه» کلهر که تاکنون پنج نوبت تجدید چاپ شده است، این کتاب را برای نخستین بار از سوی این موسسه، منتشر کرد.
شاعر سینمای جنگ به فجر میآید
مهر- ابراهیم حاتمیکیا، کارگردان برجسته سینمای ایران امسال با فیلم «چ» درباره شهید چمران این شانس را دارد که در سی و دومین جشنواره بینالمللی فیلم فجر حضور یابد.
وی به دلیل مشکلاتی که چندینبار برای نمایش آثارش از جمله «موج مرده» و «به نام پدر» پیش آمد، در مصاحبههایی اعلام کرد که دیگر فیلم جنگی نمیسازد و از همین رو به ساخت فیلم «دعوت» با رویکردی اجتماعی اقدام کرد که این فیلم تنها اثر در کارنامه سینمایی وی است که در جشنواره فجر شرکت نکرده است. «چ» عنوان آخرین فیلم حاتمیکیاست که با نگاهی به زندگی و مبارزات شهید چمران ساخته شده است. به گفته حاتمیکیا، وی سالها بود که میخواست فیلمی درباره این شهید بزرگ بسازد ولی شرایط آن فراهم نمیشد. بخش عمده فیلمبرداری این فیلم در پاوه انجام شد و برادر شهید چمران نیز چندینبار در پشت صحنه این کار و حتی در مراحل پیش تولید آن حضور پیدا کرد. این فیلم به روزهای پایانی عمر این شهید بزرگ و لحظه شهادت او می پردازد که شنیدهها حاکی است صحنه شهادت وی یکی از بهترین سکانسهای این فیلم است. فریبرز عربنیا، بازیگر نقش شهید چمران است که البته حضور وی در این کار خالی از حاشیه نبود. چندین بار این بازیگر و کارگردان به دلیل مشکلاتی کار را تعطیل کردند به طوریکه برای سکانس پایانی کار حتی این بازیگر در صحنه حاضر نشد. میتوان پیشبینی کرد که این پروژه سینمایی امسال در جشنواره فجر مخاطبان زیادی داشته باشد و یکی از رقیبان جدی برای بردن سیمرغهای فجر باشد. فریبرز عربنیا، مریلا زارعی، سعید راد، مهدی سلطانی، بابک حمیدیان و ... بازیگران این فیلم هستند.